۱_where the broken hearts go?

937 74 75
                                    

داستان از دید لیزا

بارون لعنتی تموم نمیشد.
انگار
اون داشت جای من گریه میکرد.
پاییز غمگین تر از هرزمان دیگه بود.
لیام رفته بود.من از صمیم قلبم براش خوشحال شدم وقتی فهمیدم دانشگاه کمبریج حقوق با سوفی قبول شده.
هری...خوب...اون لعنتی قلبمو شکوند...درست ی هفته بعد از اینکه دفترچه لعنتی اون طوری تموم شد اومد وگفت که بهتر ما رابطه رو تموم کنیم.

چرا؟چون من نذاشتم سکس داشته باشیم؟
خوب اون چیزی ب طور مستقیم نگفت!این برداشت منه!یا...من یه اندازه کافی براش خوب نبودم؟
خوشحالم که نداشتیم! چون اون میخواست فقط با ارزش ترین چیزمو ازم بگیره.

اون لعنتی ب لطف چکیده مقاله ای که من براش نوشتم الان داره دانشگاه اکسفورد حقوق میخونه‌.
اوه لیزا...لیزای بیچاره...تو فقط براش ی عشق تابستونی بودی...
من چقدر احمق بودم که گولتو خوردم...
یهو پام رفت تو ی چاله پر ازآب خوردم زمین....
لعنتی...الرستاری مشکیم ب گند کشیده شد...

یهو دیدم یکی دستمو گرفت وگفت:مراقب باش
سرمو بالا اوردم وبه چشمای عسلیش نگاه کردم.
اونم تعجب کرد وگفت: لیزا؟؟
_ززززززین؟
همدیگر بغل کردیم،از بغلش بیرون اومدم که گفت: دختر چقدر عوض شدی...
ب موهام که ی ذره از کلاه سویشترم زده بیرون دست زد وگفت:اون گیسو کمدنت کو؟؟
_خوب گفتم یکم شبیه دخترای کالجی شم...
_واوووو...
ب سمت خونه امون راه افتادیم،زین با تعجب بهم نگاه میکرد.
خوب حق داشت اون دختری که کمدش پراز لباس شادبود،موهاش تاکمرش بود...حالا موهاشو تا سر شونه اش کوتاه کرد.
دور چشمش خط چشم مشکی کشیده...لاک مشکی زده...،تمام لباساش مشکیه.انگار عزادار کسیه !
_دانشجو شدی؟
زین خندید وگفت:بللله ی دانشجو سال اولی گرافیک الان کنارت وایستاده
خندیدم که گفت:هنوز هم معماری میخوای بخونی؟
_نه میخوام تاریخ بخونم...شاید هم باستان شناسی...
_واوووچی شد که نظرت عوض شد؟؟
_خوب ی روز یکی بهم گفت این زندگی منه نه اونا!
زین خندیدوگفت:خوشحالم حرفم روت تاثیر گذاشته...
نزدیک خونه رسیدیم گفتم: لیام نیست وگرنه دعوتت میکردم...
_خب خواهر لیام دوستم نیست ؟
خندیدم وگفت:درست میگی...
در رو باز کردم و وارد خونه شدم.مامانم از اشپزخونه بیرون اومده با چشم های گرد بهم نگاه کرد وگفت:لیزا تو‌داری از حدش میگذرونی...حالا دوست پسرت اوردی خونه...درست موقعی که میدونی من هستم...
_مااامان این زینه دوست لیام...یادت نیست بهار اومده بود خونمون؟
مامان ی نگاهی ب زین کرد واروم شد وگفت: اوو ببخشید زینننن...خوشحالم که میبنمت...خب اخیرا لیزا عجیب غریب شده...کت چرمتو دیدم امپر چسبوندم...
زین خندید وگفت:بهتون حق میدم عجیب شده...
چپ چپ نگاهش کردم ومحکم زدم تو بازوشو گفتم:هعییی من اینجاااما!
مامانم گفت: خب حق داره...بیا زین عزیزم بشین برات قهوه بیارم تو هوا بارونی میچسبه...
زین کت چرمشو دراورد،مامانم کت ازش گرفت به جالباسی دم در اویزون کرد با چشم غر بهم گفت:لباستو عوض کن بیا از مهمونمون پذیرایی کن!

They Don't Know About Us( 2 )[H.s]Where stories live. Discover now