دکتر سکوت کرده. قلبم درست نمیزنه و مطمئنم اگه یه ذره دیگه این سکوت ادامه پیدا کنه، غش میکنم. عرق روی پیشونیمو با دستای یخ زدهم پاک میکنم و صدای خندهی دکتر تنها چیزیه که توی گوشم میپیچه.سرمو با سرعت بالا میارم و نگاهش میکنم. بلند داره میخنده و دندونای مرتبش برق میزنه. دلم میخواد خفهش کنم. بعد از دو دقیقه که خندهش تموم شد میشینه روی صندلیش و صندلی با صدای پیسی پایین میره.
منتظر نگاهش میکنم که اشک گوشهی چشماشو پاک میکنه : تو خیلی گیای پسر. خون توی ادرار؟ اون دکتره مغز داره؟ گاد. هیچوقت انقدر نخندیده بودم.
دیگه صبرم داره تموم میشه. میفهمه. از جاش بلند میشه و یه لیوان آب میریزه. صدای قدماش توی اتاق روی مغزمه. فکر این که زینو تنها گذاشتم توی اتاقم تا سرمش تموم شه بیشتر اذیتم میکنه. دست میکشم روی گلوم و لیوان آبو با حرص میکوبم روی میز.
دکتر میخنده و چندبار به شونهم میکوبه : پریوده. میفهمی لیام؟ بعضی زنائم وسط بارداری پریود میشن. اون دکتر احمقم احتمالا یادش رفته. پاشو. پاشو برو خونتون. وای خدا. دلم.
همونطوری که به دکتر زل زدم، قطره اشکم میافته. یهو نگاهم میکنه و چشماش مهربون میشه. پوفی میکشه و موهامو به هم میریزه : شوخی میکنی؟ گریه برای چی؟ نکنه میخواستی بمیره؟
سرمو تکون میدم و دست میکشم به چشمام. بلند میشم و نفسمو محکم بیرون میدم. میخنده و بغلم میکنه : راجع به زایمانشم، خودم عملشو انجام میدم. توئم میتونی بیای داخل و ببینی. هیچ ترسی نداشته باش. احتمالش خیلی کمه که دیگه بیدار نشه.
سر تکون میدم و عقب عقب میرم. فکر این که چشمای خوشرنگشو قرار نیست از دست بدم، باعث میشه بدنم بلرزه و تمام انرژیم تخلیه شه. پاهام میلرزه وقتی دارم در اتاقو میبندم و توی راهرو میرم تا برسم بهش.
در اتاقو که باز میکنم میبینمش که چشماشو بسته و رنگش یه کمی پریده. چیزی که عادیه برای این هفتههای آخر. دوباره گریهم میگیره. مامانم و عشق پدرم، سر همین از دست رفت. این که دوباره ازش ضربه بخورم واقعا برام سنگین تموم میشه. این که دیگه نداشته باشمش اونم فقط سر یه چیز به این سادگی، ممکنه باعث بشه که دوباره جرات پیدا کنم که رگمو ببرم و منتظر مرگ بشینم.
چشماشو از صدای فینفینم باز میکنه. سرمو میگیرم پایین که نبینتم ولی دیره : دومین باره توی امروز که سرتو میدزدی. چه خبره لیام؟
لبامو داخل دهنم میکشم تا جلوی بغضمو بگیرم. دستامو میگیره و مجبورم میکنه نزدیکتر شم بهش. رومو برمیگردونم که راحت گریه کنم ولی صدام میکنه : لیلی؟ مربوط به منه. نیست؟
![](https://img.wattpad.com/cover/150127485-288-k676992.jpg)
YOU ARE READING
Entertainer [Z.M] (mpreg)
Fanfictionمن عاشق شغلمم. وقتی دور میله میچرخم، این تویی که سرگرمم میکنی لیام!