11.[I will not let them go]

Comenzar desde el principio
                                        

لیام مردد پرسید و سرش رو برای رد کردن بطری آبی که به سمتش گرفته شده بود تکون داد.

-گفتم انجامش میدم و دادم… بقیش ربطی بهت نداره پیگیرش نشو… میخواستی برادرتو نجات بدی… آفرین انجامش دادی و تموم!

زین گفت قبل از اینکه در بطریش رو باز کنه و همونطور که مشغول نوشیدنش بود سمت مبل ها بره و لیام رو توی جایی که بود و با کلی سوال رها کنه… لحنش به اندازه ی کافی تعیین تکلیف کرده بود که لیام نتونه ادامه بده.

-خیلی خب… ولی اون چی بود که توی لپتاپ مامانم نصب شد?

لیام پرسید و بی توجه به اینکه میفهمید زین نمیخواد بیشتر از این مزاحمش بشه سمت مبل ها رفت و کنار زین که حالا کنترل تلویزیون توی دستش بود نشست.

سعی کرد از نیم نگاه سرد زین که چند ثانیه بهش افتاد و حرفی نزد ،نترسه و بی خیال نشه و تنها چیزی که لیام رو از شر ترس خلاص میکرد حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن بود.

-باید بهم جواب بدی… من دیشب از ترس فرشته ی مرگو جلوم دیدم… من کاریو انجام دادم که اصلا نمیدونم چه عواقبی داره… محض رضای خدا من همین الانشم ترسیدم… اصلا کامپیوتر مامان من به چه درد تو میخوره… ببینم تو کری?

-نیستم ولی اگه بخوای ادامه بدی میشم!

زین گفت و چشم هاش رو بست و با ناله سرش رو به پشتی مبل تکیه داد...توی اون خونه تو بدترین شرایط در روز 10 جمله رد و بدل میشد و با وجود اون موجود رو مخ همین حالا بیشتر از ده جمله شنیده بود… گوشش اصلا عادت نداشت… اصلا!

-اگه میخوای بیشتر از این حرف نزنم پس برام توضیح بده… فکر کنم حقمه بدونم

لیام حق به جانب گفت و چند بار به زانوی زین که با اون یکی خیلی فاصله داشت ،با انگشتش کوبید و وقتی جوابی نگرفت حرکتش رو بیشتر ادامه داد تا وقتی که انگشتش اسیر مشت زین شد.

-فکر کردم فقط حرف زدنت رو مخمه… ولی اشتباه میکردم… کلا رو مخی!

-باور کن بیشتر از اینم میتونم باشم پس بهم جواب بده… حقمه!

زین مطمئن شد که اگه اون پسر تو هرچیزی کم بیاره توی حرف زدن نمیاره… یعنی نمیتونه! به نظر میرسید توی ذاتشه!

-وقتی حقت بود بدونی که انجامش نداده بودی! حالا که انجامش دادی فکر نمیکنم حقی داشته باشی… یاد بگیر قبل از انجام هرکاری ته و توشو در بیاری بچه!

-اون کامپیوتر مال مامان من بود !

-وایسا… جواب این سوالو بده تا تصمیم بگیرم بهت بگم یا نه!

برای خود زین هم عجیب بود که داشت پا به پای اون پسر حرف میزد و مثل همیشه با نگاهش سعی نمیکرد خفه اش کنه.

Trouble mark •|L.S•|•Z.M|• COMPLETEDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora