2.

172 44 1
                                    

یه روز تابستانی تویِ باغ کاخِ شاهی که پر از شور و هیجان بود؛ شاهزاده امروز ۲۰ ساله میشد!

زین کمان رو کشید و تلاش کرد روی پرنده ای که تازه از قفس آزاد شده بود و بی هدف این طرف و اونطرف میپرید تمرکز کنه؛ لیام دست های زین رو گرفت و اونارو به سمتِ پرنده جهت داد. هرچند که خودش هم نمیتونست روی هدفِ تیراندازی تمرکز کنه؛ چون محو تماشای صورتِ متفکر پسرِ چشم طلایی بود.
لیام مشغول تصدق جزء به جزء صورتِ شاهزاده بود که تیر از کمان رها شد و لیام از جا پرید.
"موفق شدم!" زین کش و قوصی به بدنش داد و با رضایت به جنازه ی خونی پرنده روی زمین نگاه کرد و خندید: "بهم افتخار نمی کنی لیام؟"
لیام خندید و به سمتِ پرنده رفت تا تیر رو ازش بیرون بکشه "البته."
رویاهای لیام برای گذروندنِ بقیه ی روز با زین به باد رفت وقتی که نگهبان با عرض احترام وارد محوطه شد.
"اعلی حضرت میخوان که همه رو توی تالار اصلی ببینن، و میخوان که شما هم اونجا باشین."
زین دستش رو روی صورتش گذاشت و با حالت دراماتیکی گفت: "ولی من هنوز آماده نیستم."
لیام خندید و تیرکمان رو سر جاش گذاشت: "نیازی به آماده شدن ندارید. همین الان هم بی نقص به نظر میاین پس میتونیم توی مراسمِ تولدتون حاضر بشیم-"
"نه!" نگهبان گفت و با دست پاچگی گلوش رو صاف کرد "فقط شاهزاده باید اونجا حاضر باشن؛ اعلی حضرت گفتن که این یه جمعِ خانوادگیه."
زین با تعجب به طرف لیام برگشت تا چیزی که شنید رو توی چهره ی اون آنالیز کنه، تا به حال نشده بود که پادشاه آلفرد لیام رو از جمع خانوادگیشون بیرون کنه.
"این... مشکلی نداره شاهزاده؛ من منتظرتون میمونم."
-
زین وارد تالار شد و به پدرش و سایر اعضای خانواده که دور میز در انتظارش نشسته بودن نگاه کرد؛ در پشت سرش بسته شد. اما این اصلاً شبیه یه جشن تولد نبود! همه با نگاه های منتظر و نگران بهش خیره شده بودن.
"بشین زین." پدرش ازش خواست.
زین ادای احترام کرد و پشت میز در جایگاه مخصوصش کنار پادشاه نشست. آلفرد نفس عمیقی کشید تا هرچی که منتظرش بود رو شروع کنه.
"یه حقیقت وجود داره که دیر یا زود اتفاق میفته، و تو دیر یا زود باید باهاش رو به رو بشی زین."
زین اصلاً سکوتِ حاکم بر مجلس رو دوست نداشت.
"حقیقت اینه که من مدت زمان زیادی رو در قید حیات نیستم- " پادشاه صحبتش رو قطع کرد وقتی زین سرش رو برگردوند و وانمود کرد نشنیده.
اما اشک هاش رو نمیتونست کنترل کنه.
پادشاه آهی کشید و طرفِ صحبتش رو کل مجلس قرار داد: "هیچ کس نمیتونه بگه که مرگ کی اتفاق میفته؛ این پایانیه که خدا برای هرکس؛ توی زمان و مکانی که خودش صلاح میدونه مقدر کرده. اما احتمال میره که من نتونم مدت زمان بیش تری رو به اداره ی این کشور بگذرونم. این حقیقتی هست که دیر یا زود باید باهاش رو به رو شد! و اداره ی همه چیز، به نحو احسنت باید ادامه پیدا کنه و من برای این روی شما حساب می کنم."
پادشاه به زین نگاه میکرد که به زمین خیره شده بود و توی سکوت اشک میریخت و گوش میداد. آلفرد دستش رو روی شونه های زین گذاشت: "و مسئولیتِ من از این پس بر عهده ی تنها پسرمه. اما زین، تو فرصت کافی رو نداشتی که به این زودی برای این مقام آماده باشی، ممکنه از پسش برنیای و به تجربه های بیش تری نیاز داری." و دوباره به جمع نگاه کرد: "پس من اینطور صلاح دیدم؛ که تا زمانی که زین به سنِ ۲۵ سالگی برسه، خواهرم ویکتوریا به عنوانِ بزرگترین فرد توی این مجلس مقام نایب السطنتگی رو به عهده بگیره."
زین با چشم های تار نگاهی به عمه ی بزرگترش انداخت که سر تعظیم فرود می اورد. گیج و منگ دوباره به پدرش نگاه کرد: "پس تمام اون طبیب ها و تمام اون داروها- " آلفرد دست های زین رو گرفت که کنترلش کنه: "اونا گناهی ندارن زین، مرگ حق همه ی ماست!"
زین موفق نشد که کلمه ی دیگه ای به زبون بیاره، چون آلفرد اون رو به آغوش کشید و اجازه داد زین تا دقایقی بدون توجه به حضور بقیه توی فقدانِ نرسیده ی پدرش گریه کنه. تا زمانی که بانو ویکتوریا زین رو با دلداری به عقب کشید و سعی کرد بهش بگه که پدرش حال خوبی نداره و بیش تر از این نمیتونه روی اون صندلی بشینه...

Like A Vendetta - ZiamWhere stories live. Discover now