•Part 25•

1.9K 186 53
                                    


کلافه،از راه میز به پنجره بزرگ اتاقو عصبی راه می رفت

بیشتر از بیست بار شمارشو گرفته بود و نا امید دانه با  سومین بوق قطش میکرد

از نگرانی و ترس حالت تهوع بدی گرفته بود و دست و‌پاشو گم‌کرده بود

د.ا.ن.زین:
شماره چارلی و گرفتم تا شاید خبری از لیام بهم بده...دستای لرزونمو رو اسم چارلی گذاشتم و تو این فاصله به خودم مدام احتمال می دادم ک شارژ موبایلش تمام شده و الان حتما خونس

ولی من خودمو خوب میشناسم...حسم به لیامو خوب میشناسم

با صدای چارلی به خودم اومدم و موبایلو ب گوشم نزدیک کردم

چ:اقا...اتفاقی افتاده؟

ز:چارلی...تو الان خونه ای ؟لیام خونس دیگ اره؟

فقط با این لحنم ازش خاهش میکردم ک چیزی‌ک میخامو بگه...چیزی ک فقط ارومم کنه

چ:راستش...من اقای مالیک و رسوندم بیمارستان و قرار شد بعداز تمام شدن کارشون باهام تماس بگیرن...ولی خب الان...دوساعت گذشته و...

ز:ینی بتو زنگ نزد ک بیاریش شرکت؟الان لیام دو ساعت تو اون بیمارستانه ؟

داد زدم و بی اختیار دستمو رو میز شیشه ای کنارم کوبوندم

چ:من...من خبر ندارم اقا...میخاید برم ببینم...

ز:لازم نکرده...همون بیمارستانی ک دیشب واس ازمایش رفته بود؟

چ:بله

ز:باشه من خودم میرم..تو برو خونه،اونجا میمونی تا خودم بهت خبر بدم فهمیدی یا ن

چ:چشم اقا نگران نباشید

سریع قطع کردم و بعداز برداشتن کت و سوییچ از شرکت زدم بیرون و با اخرین سرعت رفتم سمت بیمارستان

امکان نداشت بی خبر از من جایی بره...امکان نداشت بهم خبر نده داره کجا میره و چیکار میکنه...

بازم شمارش و گرفتم و خاموش بود
هر ثانیه لرزش بدنم بیشتر میشد و نفسمو بزور بیرون می دادم

د.ا.ن سوم شخص:

عصبی از بیمارستان خارج شد
پاهای لرزوندشو ب سمت ماشین میکشید و پوست لبشو میکند

کلافه بود...ترس بدی سراغش اومده بود ک داشت لحظه به لحظه تک تک سلولاشو میکشت.

دستشو ب در ماشین تکیه داد و تند تند نفس میکشید

کل شهر و بهم ریخته بود...به تنها چیزی ک فک نمی کرد و نمیخاست بکنه این بود ک اگ
بلایی سرش اومده باشه....

بعداز کوبیدن مشتش رو در محکم ماشین، با صدای زنگ موبایلش بدون لحظه ای مکث از تو‌جیبش درش اورد و تماس وصل کرد

Absolute Calm(ziam Mpreg)Där berättelser lever. Upptäck nu