هری توی پارک سعی می کنه از تکنیکای آرامش استفاده کنه. با هر شماره نفسشو می بره داخل و قبل از این که شماره ی بعدی برسه نفسشو میده بیرون. نمیدونه واکنش لویی بعد از خوندن نوشته‌هاش چیه. ممکنه بزنه توی صورتش و تف پرت کنه بهش. ممکنه کل فایلاشو دیلیت کنه و دیگه هیچوقت نیاد کتابخونه. یا بیاد و بشینه روی میز پشتی ، کنار پسری که موهاش هر هفته یه رنگه و فقط میاد کتابخونه تا یه نفرو برای خودش پیدا کنه.

لویی با پول توی دستش باند و ماده ی ضدعفونی کننده می خره. بعد دست میکنه توی جیبش و از کافه نزدیک پارک ، دو تا مافین داغ و یه لیوان قهوه می خره.

هری با دستاش که می لرزن لپ تاپو روشن می کنه و نوشته هاشو برای بار صدم میخونه. لویی وقتی میرسه بالای سرش ، صدایی از خودش درنمیاره و یواشکی توی لپ تاپ سرک می کشه.

بعد میاد جلو و میشینه روی نیمکت. از توی نایلون بانداژ و مایع ضد عفونی کننده رو در میاره. دست هری رو میگیره و میارتش جلوتر تا وقتی ضدعفونی کننده می ریزه ، بریزه کف زمین نه روی نیمکت. هری میخنده : این برای زمانیه که زخم تازه‌ست. این زخمه مال دیشبه.

لویی چشم غره ای به هری میره و مایع ضد عفونی کننده رو که شدیدا بدبوئه می ریزه روی دست هری. هری از سوزش دستش دندوناشو به هم فشار میده و صدای بدش باعث میشه لویی دیگه مایعو نریزه. بانداژو درمیاره و می پیچه دور دست هری. با چسب توی کیفش می بندتش و دو تا بسته بانداژ دیگه رو میده به هری : بذار تو کیفت. هر موقع این کثیف شد دوباره عوضش کن.

هری سر تکون میده و به دستای ظریف لویی نگاه می کنه که توی هوا می رقصه. لویی دستاشو به هم می کوبه : خودت داستانو برام بخون. هوم؟

هری چشم گرد می کنه و لپ تاپو هل میده سمت لویی : نه. اصلا. خودت بخونش. فقط اگه عصبانی شدی یا هر چیزی ، لپ تاپو نشکون یا فایلو حذف نکن. باور کن...

لویی می خنده و لپ تاپو میذاره روی پاهاش که حالا به راحتی روی صندلی نیمکت جا شده‌ن : مگه روانیم؟ خــب. ببینم چقد نوشتی؟ چهار صفحه؟

هری سر تکون میده : من صد بار نوشتم و حذف کردم. من میخواستم نوشتنو کنار بذارم.

لویی نگاهی می کنه و بعد یاد مافینایی میفته که خریده بود. دست میکنه توی کوله‌ش و جعبه ی مافینا رو در میاره. قهوه رو از کنارش برمیداره و میده به هری : ایناهاش. اینا رو‌ بخور و من میخونم.

هری لبخندی از بوی قهوه میزنه و توی دستای بزرگش جا می کنتش. وقتی مافینای شکلاتی رو می بینه لبخندش دندون نما میشه و سریع برش میداره. مافین گرم اونو یاد مامان بزرگش میندازه. وقتایی که می شوندتش کنار شومینه و بهش می گفت تا دویست بشمره تا مافینا آماده شه. هری فقط پنج سالش بود و آخرین عددی که بلد بود بشمره بیست و هشت بود.

مامان بزرگ با هر مافینی که دستش میداد مجبورش میکرد یه شماره رو یاد بگیره و روزی که همسایه‌شون اومد و کت و شلوار مشکی داد دست هری و براش کراواتشو زد ، هری بلد بود تا هشتصد و شصت و نه بشمره.

بعد از اون برگشت پیش پدرش و نامادریش. جفتشون دوستش داشتن ولی وقتشو نداشتن. مثل الان که دلش براشون تنگ شده بود ولی وقتشو نداشتن. یعنی اصلا دیگه وقتی پیدا نمی کردن. پدرش رو وقتی شونزده سالش بود از دست داد و نامادریشو پارسال.

لویی یهو زد زیر سرفه. قرمز شده بود و با چشمایی که از حدقه بیرون زده بودن دنبال هوا می گشت. هری مشتی به پشتش کوبید و بعد دستشو به پشتش مالید تا بتونه نفس بکشه. لویی دوباره برگشت و از سر پاراگراف خوند.

" پاهای اون ترکیبی از این دو تاست. هم کشنده‌ست ، هم لذت بخشه. "

سرشو بلند کرد و با دست اشاره کرد به اون بخش متن : منظورت من نیستم که؟

هری سرشو برد جلو و وقتی دید منظور لویی کدوم بخشه داغ کرد : نه. اگه ناراحت میشی یعنی نه. میدونی. من واقعا بدن آدما رو...

لویی دست انداخت دور گردن هری و محکم کشیدتش پایین. گونه‌شو بوسید : هیچکس انقدر قشنگ از پاهام تعریف نکرده بود.

هری با دستمال توی جیبش قهوه ی ریخته شده روی شلوارشو پاک می‌کرد و به این فکر می کرد که این جمله یعنی کلی آدم‌ بودن که از پاهای لویی تعریف کرده‌ن.

لویی با خوندن بخش اسب تک‌شاخ زد زیر خنده و زیر چشمی به هری که بدجور توی فکر بود نگاه کرد. بعد ادامه داد به خوندنش و توی دلش هری رو تحسین کرد که انقدر خلاقیت به خرج داده بود و انقدر ازش تعریف کرده بود. لویی حالا حس می‌کرد تاج سلطنتی ملکه‌ست و باید خیلی مراقب خودش باشه.

وقتی رسید به بخشایی که از سر حرف زده بود ، نتونست ذوقشو درست و حسابی پنهان کنه و یه جیغ کنترل شده‌ای از دهنش در اومد. دست برد تا از توی جعبه مافین دربیاره و وقتی دید خالیه به هری نگاه کرد که با‌ ولع داشت آخرین تیکه ی مافینو گاز می زد. هری وقتی نگاه لویی رو دید دستپاچه خندید : هشتصد و هفتاد و یک. من شاید هیجده ساله که مافین نخوردم. از وقتی مامان بزرگم مرد.

لویی نمی فهمید هری چی میگه. زل زده بود به تیکه مافین گوشه ی لب هری و داشت به این فکر می‌کرد که چرا یه تیکه گندم نشده که آرد بشه و ازش مافین درست بشه تا یکی برای هری بخره و هری بخورتش و بمونه روی لب هری.

بعد فکر کرد که دوست نداره کسی برای هری مافین بخره. دوست نداشت کسی جای خودش باشه توی اون لحظه چون جوری به نظر می اومد که اونا سر یه قرارن و واقعا سر یه قرار غیر رسمی بودن. یه قرار دوستانه و نیمه کاری.

All I owned (L.S)Where stories live. Discover now