نیک تمام شب بیدار میمونه تا مطمئن شه لویی حالش بد نمیشه و یا حتی هری. با این که یه طورایی حسودیش میشه که توجه لویی رو مجبوره با هری تقسیم کنه، ولی توی اون چند ساعت از هری خوشش اومده.
هیچکدومشون بیدار نمیشن. سر لویی توی سینهی هریه و دست هری لای موهاش. سرم جفتشون تموم که میشه نیک یواش آنژیوکت رو در میاره و میندازه دور.
هری خیلی زود باید بره بخش روانی و احتمالا نمیذارن لویی ببینتش. برای بیمارای اسکیزوفرنی معمولا اینطوریه.
نیک تا صبح راجع به اسکیزوفرنی میخونه و یه چیزایی از دوران دانشجوییش یادش میاد. این که معمولا این بیماری زمینهی ارثی داره و از نوجوونی شروع میشه. همهشون نشون میده که خود هری احتمالا میدونسته چشه و نگفته.
آفتاب که بالا میاد و خونهی تاریک لویی رو روشن میکنه، نیک بلند میشه تا صبحانه آماده کنه. مشغول بازرسی یخچاله که دو تا دست از پشت دور کمرش حلقه میشن و صدای پر از بغض لویی میاد : نیک. بغلم کن.
نیک سرفهای میکنه و تا جای ممکن برمیگرده. بعد یواش میخنده : لو عزیزم باید دستاتو از دور کمرم باز کنی که بتونم بچرخم و بغلت کنم.
لویی گر گرفته دستاشو باز میکنه. نیک برمیگرده و محکم پسرو توی بغلش فشار میده : غشی بدبخت. آبرومو بردی.
لویی فینفینی میکنه و دماغشو به تیشرت آبی نیک میماله : من اصلا نفهمیدم چی شد. فقط یه لحظه هیچی رو حس نکردم و بعدش تمام تنم درد ...
نیک محکم روی موهای لویی رو میبوسه : توضیح نمیخواد. دارم شوخی میکنم خنگول.
لویی سری تکون میده و بعد از این که نفس عمیقی میکشه و بوی عطر نیکو توی دماغش میبره جدا میشه. نیک یکی از صندلیا رو عقب میکشه : هنوز سرگیجه داری لویی؟
لویی به دو طرف سر تکون میده. دستشو روی قفسه سینهش میکشه : اینجام درد میکنه نیک. میخواد از توی دهنم قلبم در بیاد.
نیک لباشو به هم فشار میده و شیشهی مربا رو روی میز میذاره : لویی؟ نمیخوام الکی امیدوارت کنم ولی یه چیز اصلی که باید بدونی اینه که وقتی بیماری انقد پیشرفتهس بیمار همیشه باید بستری باشه که آسیبی به خودش و اطرافیانش نزنه. من میتونم برات یه کاری کنم که بذارن ببینیش ولی لویی، اصلا دلم نمیخواد چون میدونم چه آسیبی میبینی. گوشت با منه لویی؟ نمیگم اینا رو که چشمای خوشگلتو اشکی کنم. میگم که بدونی.
لویی با درد دستشو روی قفسهی سینهش میکشه و صورتش خیس میشه. نیک پوفی میکشه و در یخچالو میبنده. میزو دور میزنه و سر لویی رو بغل میکنه. لویی دلش یه پنجرهی بزرگ میخواد. یه جا که اونقدر هوا باشه که مجبور نشه دست و پا بزنه براش.
از جاش بلند میشه و در پشتی آشپزخونه رو باز میکنه. هوا و نور زیاد یهویی باعث میشه نفس عمیقی بکشه و گریهش بند بیاد. نیک از پشت به لویی که توی اون تیشرت صورتی و شلوار جین مشکی که از دیشب تنشه نگاه میکنه.
لویی روی یکی از پلهها میشینه و به درخت انگور رو به روش نگاه میکنه که تازه جوونه زده. بهاره یا تابستون؟ ممکنه حتی زمستون باشه براش. همیشه از دست داده. مادر و پدرش خیلی زود روی استقلال لویی حساب باز کردن. اون از دبیرستان دیگه با کسی نبود تا وقتی هری رو توی کتابخونه دید و یه طورایی روش کراش داشت.
حالا هری چی میشد؟ تا یه هفته، تا چند روز ناقابل دیگه تنش از اون لباسای خاکستری میکردن و دائم بهش آرامبخش میزدن تا نتونه کاری بکنه.
اگه هری میرفت اونجا چه بلایی سر اون یکی لویی میاومد؟ کی براش مینوشت؟ از چی براش مینوشت؟ چیزی که از تیمارستانا میدونست این بود که حتی باکسر به مریضا نمیدن که خودکشی نکنن. بهش مداد میدادن که بنویسه؟ که بازم با تشبیهاش لویی رو بخندونه؟
اگه قرار بود هری دیگه ننویسه لویی از کجا راجع به خودش حس خوب پیدا میکرد؟ چطوری میتونست توی آینه به خودش لبخند بزنه و از پاهاش راضی باشه؟
در پشت سرش باز شد و دستای بزرگ هری روی شونهش نشست. هری چونهشو روی شونهی لویی جا کرد و پاهاشو دو طرف بدن لویی دراز کرد. هنوز تنش کرخت بود وقتی به ندیدن موجود کوچولوی روبروش فکر میکرد.
هری یواش روی گونهی خیس لویی رو میبوسه و بینش حرف میزنه : من یه روز فرصت میخوام تا نوشتهمو تموم کنم. بعدش میتونی برام یه کاری کنی؟ میتونی چاپشون کنی؟
لویی یواش هری رو صدا میکنه و دستشو میکشه زیر چشماش تا بغضو کنترل کنه و برای بار صدم نشکونتش : هری... تو خودت میتونی چاپش کنی. میای بیرون.
هری گونهشو به گونهی لویی میماله و لبخند زد. نمیدونست چرا. نمیدونست حتی که چطوری داستان خودش و لویی رو تموم کنه. میخواست فقط بره و بنویسه تا ببینه کجا داستان خودش میایسته. نمیخواست تموم نکرده بذارتش.
هری گاز کوچیکی از گونهی لویی میگیره و بلند میشه. میره جلوی لویی و دستاشو میگیره تا بلندش کنه. لویی نگاهی بهش میکنه و بلند میشه. خودشو محکم توی بغل هری میندازه و سرشو اونقدر پایین میبره که بتونه صدای قلب هری رو بشنوه.
هری دستشو به موهای لویی میکشه : من بعد صبحانه میرم خونهمون. کارم که تموم شد بهت اساماس میدم که بیای.
لویی سر تکون میده و جدا میشه. میرن داخل و نیک لبخندی به جفتشون میزنه و از آشپزخونه بیرون میره. دو تا صندلی کنار همو اشغال میکنن و هری مشغول پوست کندن تخم مرغ برای جفتشون میشه.
لویی چند تا تست رو مربایی میکنه و ردیف میچینه تا کار هری با تخم مرغا تموم شه. تهش، جفتشون حاصل کارشونو تقسیم میکنن. لویی اصلا مربا دوست نداره و هری تخم مرغ. لویی با ذوق تخم مرغو تیکه تیکه میکنه و نمک میزنه و هری با لذت شیرینی مربا رو توی رگش میکشه.
هیچکس از فرداش خبر نداره. هیچکس نمیدونه فردا چه بلایی سر زوجای دوست داشتنی و رابطهشون میاد. هیچکس نمیدونه که فردا هم هست کسی برای دوست داشتن یا نه. به این میگن زندگی. از کجا امید پیدا میکردیم اگه میدونستیم غول فردا چه رنگیه؟
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.