[ امروز صدام کردی. صدات خش برداشته و چشمات خالی شده. نمیدونم توی داروها بهت چی میدن هری. نمیدونم ولی ای کاش یه ذره ازشون بهم بدن که کمتر حس کنم و کمتر بهت فکر کنم. یه ذره نامردیه که بهت فکر کنم وقتی که تو گرفتی خوابیدی و توی خواب، منو توی یه دشت سبز میبینی.
آره. دکترت بهم خوابایی که دیدی رو میگه. گفت که خواب دیدی که من و تو توی یه دشت سبز میدوییدیم تا زودتر برسیم به خونهمون. یه سگ وحشی دنبالمون کردهبود ولی وقتی رسیدیم به خونه، فهمیدی سگه وحشی نیست.
ما کلی گوسفند داشتیم و یه بز. تو به دکترت گفتی بوی بزه رو حس کردی و من نتونستم نخندم. دکترت میگه این که رویاهات روشنه یعنی جای امید هست. دکترت راست میگه. فقط آدمایی رویای روشن میبینن که میخوان زندگیشون همونقدر شیرین باشه و نیست. اون خواستنه امیده هری.
بهت میگم هری. زندگیمونو میتونیم همونقدر شیرین کنیم فقط کافیه بخوای که خوب باشی. میدونی که اگه نخوای خوب بشی، حتی بوسیدنای من، بغلای مامانت، مافینای مامانبزرگت و نوشتن خوبت نمیکنه. اگه به بد بودن حالت دل ببندی دیگه هیچکسی جز خودت نمیتونه خوبت کنه.
دارم کتابتو ادیت میکنم که وقتی برگشتیم، چاپش کنیم. تازه، به کسی نگو ولی نیک گفت حاضره یواشکی کتاباتو بخره که من و تو سرخورده نشیم. میدونی که هنوز دنیا پر از هموفوبیکاییه که خیلی هنر کرده باشن، مولوی و شمس رو دوست دارن.
از مولوی و شمس بهت بگم قشنگترین سبزم. تازه باهاشون آشنا شدم. یه کتاب هست که خیلی معروف شده و یه دختره توی کتابفروشی بهم دادتش و گفت بهترین کتاب گیایه که خونده. منم آوردمش تا بشینم و اینجا برات بخونمش. فعلا که خوابی ولی بذار برات بنویسم اینجا.
تو بهم گفتی من بعضی وقتا جسمتو میخوام. شمس و مولوی جسم همو فقط برای سماع خواستن. اونم برای خودشون نبود. میگن که از آسمون، نعمتو آوردن به زمین با رقصشون.
دختره بهم گفت کتابش گیه ولی بیشتر از اونی که بیاد روی جسم تمرکز کنه، روی روح خواننده تمرکز میکرد. من بخشای اللا رو دوست نداشتم ولی فکر کردم چقد با نمک میشه اگه من و تو مثل عزیز زاهارا بریم دور دنیا بگردیم و صوفی بشیم و با هم سماع کنیم. یه سری ویدیوهاشو توی یوتیوب دیدم و به نظرم جذاب بود.
دارم یه لیست آماده میکنم برای وقتی که اومدی بیرون. لازمه یه سری کارا کنیم با هم. میدونی هری؟ کلی فیلم قشنگ هست که دوتایی با هم نصفشو ندیدیم که بعدش بخوایم پوزیشنای رمانتیک فیلمو امتحان کنیم. کلی کتاب هست که با صدای تو نشنیدمش و کلی کتاب هست که با دستای من ورقشون نزدی. حیفت نمیاد که تموم اینا رو ول کنی و بری؟
تا حالا هیجده روز از اومدنت گذشته. برای دومین باره که بیدار میشی. حس دختری رو دارم که بعد از چند سال فنگرلی، آیدلش بهش نوتیس داده. وقتی صدام کردی، نتونستم با تمام دندونام نخندم. توئم نتونستی هری.
مثل سری قبل، توی کمتر از یک دقیقه باز خوابت برد. این دفعه ولی گریه نکردم. حس میکنم دارم قوانین زیستی رو زیر پام میذارم و به درد عادت میکنم. تو صدام کردی و بعد فقط خیره شدی بهم. چشمات پر از حرف بود. دوباره بهت گفتم دوستت دارم و تو خوابیدی.
به دکترت نگفتم که تا حالا دوبار بیدار شدی. میترسم بگم و ازش یه چیزی دربیاره که خوب نباشه برامون. میترسم بگه دیدنم بدترت میکنه و قانعم کنه که دلتنگت بمونم.
دیشب نیک اومد دنبالم. بهم گفت زشت شدم و مجبورم کرد پیتزا بخورم و مولتی ویتامین. بعدم تا آخر شب ادای اینو درآورد که من حاملهم. حسابی خندیدم ولی خودمم برای چند لحظه پر از حسرت شدم. قشنگ نمیشد اگه میتونستم این قانون زیستی رو هم زیر پام بذارم و بچهتو توی شکمم داشته باشم؟
نمیدونم چرا دوست دارم طوری اینجا حرف بزنم که انگار تنها مشکلمون الان پذیرفتن اینه که نمیتونیم بچهدار شیم. بیا روراست باشیم عزیزم. تنها مشکل من الان اینه که از وقتی اومدی اینجا، کلی جاها رو پیدا کردم که با تو قشنگن و با تو خوش میگذرن. مشکلم اینجاست که دلم برای این که بهم موقع خوندن داستانت زل بزنی تنگ شده. دلم برای این که گریه نکنم تنگ شده. دلم برای این که روبروت کتاب بخونم و روبروم بنویسی تنگ شده. ]
لویی لپتاپو خاموش میکنه و نفسشو با درد بیرون میده. بعضی وقتا یادش میره غذا بخوره مثل امشب و تنها چیزی که یادش میاره این درد بد و طعم خون توی دهنشه. لپتاپو توی کیفش میذاره و کیفو میندازه روی دوشش.
گلای توی کشو رو درمیاره و بدون این که نفس بکشه میذارتشون توی گلدون. اگه حساسیتش عود کنه احتمالا باید تا چند روز توی تختخواب بمونه به خاطر ضعف بدنش. هری رو محکم میبوسه و سریع بیرون میره تا آه گلا نگیرتش.
وقتی میرسه به خیابون، تصمیم میگیره اون شبو توی خونهی هری بخوابه. پیاده حرکت میکنه سمت خونهی هری و اهمیتی نمیده که از خستگی نمیتونه پاهاشو زیاد بلند کنه و بعضی وقتا صدای کشیدهشدن پاش توی پیادهرو میپیچه. میخواد آهنگ گوش کنه ولی خیلی وقته چیز جدیدی نداره پس بیخیال میشه و توی سکوت نسبی مغزش، ادامهی راهو میره. چیزی تا روز سی و یکم نمونده. فقط سیزده روز.
YOU ARE READING
All I owned (L.S)
Fanfictionتوی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.