...
"اهااا تامسون بلاخره گیرت اوردم ، پسره ی احمق بی مصرف ، ببینم مفت نشستی اینجا ؟ زودباش کرایت عقب افتاده ، لعنت به اون حرومزاده ای که تورو به دنیا اورده "
ولی بحث خانم پارکر فرق میکرد ، اون زن یه عوضی به تمام معنا بود و شرط مییندم حتی نمیتونید یکم زنانگی و ارامش توی وجودش پیدا کنین
لویی میدونست که اون زن سختی های زیادی توی زندگیش کشیده ، سه برادر و همسرشو توی جنگ جهانی از دست داده و تنها پسرش به دلیل ایدز جونشو از دست دادهبرای همین به توهین های اون زن بی تفاوت میموند و چیزی نمیگفت ، درست مثل الان
لویی میتونست سرخ شدن الکس رو بفهمه
" خانم پارکر ...من همین امروز کار گیراوردم ، قسم میخورم تو همین ما نصف بیشتر بدهکاریمو باهاتون صاف میکنم..."
توی اپارتمان قدیمی پارکر سه تا اپارتمان کوچیک بود ، توی یکی از اونا خانم پارکر سکونت داشت و یکی دیگه خالی بود و یکی دیگه هم دنیل تراندو ، دنیل یکی از بهترین دوست های لویی توی این مدت بود ، اون دوسال از لویی بزرگتر بود و فارغ التحصیل شده بود و توی یه داروخانه نسخه پیج بود ،
دنیل مادر پدر نداشت ، دراصل وقتی اون شونزده سالش بود بین اونا اختلاف پیش اومد و توی هفده سالگی دنیل اونا طلاق گرفتن و جدا شدن ، اون برخلاف خواهرش ، پدرشو برای زندگی کردن باهاش انتخاب کرد ولی پدرش بعد از دوماه در اثر تصادف فوت کرد
و حالا دنیل دست تنها ، دست تنها داشت حدود چهار پنج سال زندگی میکردلویی سعی کرد توضیح بده که اون زن بی ادب پرید وسط حرفش
"خفه شو تامسون حرومزاده ، که کارگیراوردی ؟ مطمنم اونقدر بی عرضه و بی مصرفی که یک ماهم دووم نمی..."
"بدهی اون چقدره ؟ "
حالا این الکس بود که خونش به جوش اومده بود و وشط حرف خانم پارکر میپرید ...
اونشب الکس کل بدهی لویی رو داد و لویی حسابی خودشو سرزنش میکرد و اون شب نزدیک بیست بار از الکس معذرت خواست و چهل بار بهش گفت که در کوتاه ترین زمانی که بتونه پولشو بهش برمیگردونه و بگذریم که الکس همش بهش میگفت خفه شه
لویی از خودش متنفر بود که دوستش هزینه عقب افتاده خونشو داده ، دوستی که خودش توی کار خودش مونده !لوییخفه بشو بود که نبود
..."متاسفم ... متاسفم الکس تو مجبور نیستی منو برسونی من متاسفم ... "
لویی برای بار چهارم گفت و کمربدنشو باز کرد
"*من متاسفم ! * چرا دهنتو نمیبندی و خودتو ب فاک نمیدی ؟ من دارم میرم خونه مامان کافه توام سر راهمه احمقه حناق گرفته ، درضمن من ساعت یازده اینجا منتظرتم "
الکس ادای لویی و دراورد و دستاشو تو هوا تکون داد
و قبل از اینکه لویی فرصت اعتراض داشته باشه و بگه که میخاد با اتوبوس بیاد الکس گاز داد و با ماشینش محو شد
YOU ARE READING
young and beautiful ( Larry Stylinson )
Fanfictionمیدونی هری ، همه ما اخرش میمیریم ، کارمون یه سره میشه ،تموم میشیم میریم پی کارمون ، استخونامون تجزیه میشه و احتمالن روحمون هم به ارامش نمیرسه ، نمیخام دروغ بگم حتی توام همیشه جوان و زیبا نمیمونی ، ولی باورم کن ، من حتی اون موقع هم دوستت خواهم داشت...
فقط همونجا بمون
Start from the beginning