هر‌ چیز امکان دارد

Start from the beginning
                                    

لویی که ذوقش فروکش کرده بود پشت تلفن برای مادر دلتنگش توضیح میداد که دوست نداره ازشون دور باشه ، ولی لویی دوست داره یه طراح لباس تو ال ای باشه ... لازمم نیست خیلی معروف باشه اون فقط میخاد ادم ایده الش تو شهر ایده الش باشه .

" اوه نه لازم نیست که پولتو برای ما بفرستی عزیزم ، شارلوت و ایزابل هر دوشون کار گیراوردن و ما میتونیم خرج دوقلو‌ هارو بدیم ..."

جوانا با ناراحتی توضیح داد ‌‌

"مامان ، ایزی میخاد اینده خودشو داشته باشه و لوتی هم باید درس بخونه ! اونا نمیتونن خودشونو نابود کنن ، نمیتونم اجازه بدم "

لویی با عذاب وجدان گفت ، اون تنها مرد خانواده بود و حالا بلند شده بود اومده بود منچستر و حتی نمیتونست خرج خودشو بده و حالا خواهراش باید‌ کار میکردن ، این شرم اوره ،

" نگران اونا نباش ، من مقدار زیادی از پول ایزابل رو برای خودش کنار میزارم و لوتی هم درسش رو میخونه من حتی دوباره کار پرستاری بچه می گیرم و مطمئن میشم اون به کالج میره "

جوانا گفت ، و سعی کرد لرزش صداشو پنهان کنه ، ولی به هرحال اون میدونست هیچی از دید پسرش پنهان نمیمونه

"اوه ، باشه ، دوستت دارم مامان ، فعلا "

لویی با عجله گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف مادرش بمونه تماس رو قطع کرد

هیچکس‌ نمیتونست شرمندگی و نگرانی اونو درک کنه ، لویی باورش نمیشد مادرش با چهل و هشت سال سن باید بره و بچه های مردم رو پوشک کنه تا با پول ناچیزی که میگیره دختر نوجوانش رو به کالج بفرسته

لویی درحالی که قطره های بارونی که تازه شروع شده بود و‌به زمین میخورد رو تماشا میکرد ، با ناامیدی روی سکوی ایستگاه اتوبوس نشسته بود ، و فک میکرد و فکر میکرد

"بله الکس ؟ "
لویی با بی حوصلگی پرسید بعد از اینکه تلفنش زنگ خورد و اسم (( کله خراب )) روی اسکرینش به نمایش دراومد .

"هی لو ! داری میری اونجا ؟ "

الکس با کنجکاوی پرسید و منتظر جواب الکس شد
" اره ، راستش الان منتظر اتوبوسم و بارون داره خیسم میکنه ،"

لویی جواب داد و با نا‌امیدی به اسمون نگاه کرد
"کدوم ایستگاه اوتوبوس؟؟؟ "
الکس پرسید و لویی چشماشو چرخوند
"به تو چه الکس ؟ الان نباید با الا مهمونی باشی ؟! "
لویی با کنجکاوی پرسید چون الکس گفته بود که میخاد با خواهرش الا به مهمونی دوست الا برن

"اه لو خیلی ور میزنی ، فقط بگو کجایی ؟"
الکس با بیقراری پرسید

"ایستگاه چهارم شمالی ، همونکه روبه روی کوفته فروشی... هی ! "

لویی اه کشید وقتی الکس تماسو قطع کرد و ترجیح داد دوباره به فکر فرو بره ، چون اتوبوس حالا حالا نمیومد و تا شروع شیفت کاری اون به اندازه کافی وقت داشت .

young and beautiful ( Larry Stylinson ) Where stories live. Discover now