~73~

3.1K 407 204
                                    

خودتون و بازم آماده کنین😄

~~~~~~~

پاهام دیگه بیشتر از این توان ندارن عرض جاده رو طی کنن، بدون‌ اینکه بخوام سرعتم کم و کمتر شد... ماشین کنارم ترمز زد و من بی اراده چشم از صورت لویی برداشتم و سرم چرخید به سمت شیشه ی پایین کشیده شده ی ماشین. یهو ایستادم و اون هم چند قدم جلوتر از من متوقف شد! مغزم به سرعت چهره ای رو که همین الان دیدم روی صورت چندین نفر گذاشت تا اینکه بالاخره رو صورت یکی ثابت شد! با تردید به راه رفتن ادامه دادم، سریع از ماشین پیاده شد و داد زد :

" بجنب هری! "

شک و تردیدم تبدیل به یقین شد و حس کردم جون دوباره ای گرفتم! آره... من این مرد و میشناسم، قبلا همراه ماریا دیده بودمش! دوییدم به سمت ماشین و قبل از اینکه برسم اون در عقب و برامون باز کرد... بهم کمک کرد تا با لویی بشینم روی صندلی های عقب، اما وقت نذاشت که جای لویی رو درست کنیم! فقط در و بست و خودش هم سریع سوار شد؛ به راننده اشاره کرد حرکت کنه و با فشار دادن پدال گاز یه لحظه به جلو پرت شدم! آرنج دست راستم و به صندلیِ جلو تکیه دادم تا بتونم تعادلمون و حفظ کنم!

پیشونی لویی به شقیقه ی من چسبیده اما نمیتونم نفس هاش و روی پوستم حس کنم! سعی کردم بلندش کنم و بذارمش روی صندلی، اما به خاطر وضعیتمون، به دستم خیلی فشار اومد و از درد نالیدم! دو قطره اشک از گوشه ی چشمام روی صورتم ریخت و لب پایینم و بین دندونام گرفتم... دارم تلاش میکنم که نفس بکشم، یا شایدم فقط دارم تقلا میکنم واسش! قفسه ی سینه م بالا و پایین میره و میلرزم اما لویی نه... لویی خیلی آرومه!

به صورتش نگاه کردم و... لباش... لباش فقط چند سانتی متر با مال من فاصله دارن! اما انگار هیچ حسی توی هیچ نقطه ای از صورتش نیست... با ترس پاهام و از هم باز کردم و نشوندمش روی صندلی، صورتش به گردنِ خیسم چسبید... دستم و از زیر پاهاش بیرون کشیدم و بدنش و توی حالت راحت تری قرار دادم؛ میتونه تا حدِ خیلی کمی خودش و نگه داره اما کافی نیست... اینطوری من میتونم براش شبیه یه کمربند ایمنی باشم! انگشت اشاره مو زیر بینیش بردم و وقتی خیالم راحت شد، چشمام و واسه لحظه ای بستم و نفسم و فوت کردم :

" نبضش خیلی ضعیفه...! "

با صدای لرزونم رو به جلو گفتم :

" داریم با حداکثر سرعت میریم ولی نگران نباش، به موقع میرسیم... چیزیش نمیشه. "

" نه من... من نگرانم... هـ هیچ حرکتی نمیکنه! "

ترس صدام و مرتعش کرده... سرش و به سمت ما برگردوند و نگام کرد :

" اون داره استراحت میکنه، تو هم استراحت کن تا وقتی که برسیم! "

روش و ازم برگردوند و دوباره به جلو خیره شد :

" شما... شما چجوری اینجایین؟! "

" محض احتیاط، که چک کنیم ببینیم همه چی درست پیش رفته یا نه... که به نظر به موقع رسیدیم! "

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now