~72~

3.1K 397 299
                                    

خود را آماده کنید ^-------^

~~~~

هوا رو بلعیدم و پام و روی پدال گاز بیشتر و طولانی تر فشار دادم... سرعتم بالا و بالاتر میره و به همین دلیل، گاهی دست اندازهای جاده باعث میشن واسه لحظه ای ماشین و روی هوا حس کنم! به ساعت جلوم نگاهی انداختم و بعد حواسم و به پیچِ جاده ی روبروم دادم که دارم بهش نزدیک تر میشم... سرعتم و کم کردم و وقتی که تونستم پیچ و رد کنم، دوباره به سرعت قبل برگشتم. فقط نیم ساعت باهاش فاصله دارم، فقط نیم ساعت وقت دارم!

نمیدونم وقتی برسم قراره لویی رو در چه حالی ببینم... نمیدونم چجوری میتونم دوباره به چشماش نگاه کنم! چشمایی که یه زمانی مالِ من بودن، چشمایی که خودم نگاهشون و میدزدیدم، حالا نمیدونم به چه حقی میتونم بهشون نگاه کنم! نمیدونم چطور میتونم بدونِ خجالت و شرمندگی نگاهش و تحمل کنم، نمیدونم بازم اجازه ی غرق شدن توی اون دریای آبی رو دارم یا نه!...

مردم معمولا غرق شدن و دوس ندارن! غرق شدن باعث میشه نتونن نفس بکشن، احساس خفگی کنن و در آخر جونشون و از دست بدن... ولی من عاشقِ اینم که با نگاه کردن به چشماش نفس هام بگیره، اینقدر محوِ قدرت و زیباییش بشم که نفس کشیدن یادم بره... من عاشقِ مُردن تو دریای چشمای لویی ام! چون وقتی که بمیرم، بدنم تا ابد اونجا میمونه؛ ساحلی نیست که من و بیرون بکشه، تا هست فقط دریاست...

ازم ناامید شده نه؟! حتما شده... زمان خیلی زیادی گذشته، نه یک روز، نه یک هفته، نه یک ماه... چندین ماه میگذره! هر روز و هر ساعت منتظرم بوده و من نیومدم... هر روز و هر ساعت براش چندین روز و چند ساعت گذشته و فقط انتظار نبوده که زمان و کش میداده، محبوس بودن هم بوده... ولی برای من هم زمان کش میومد، فقط انتظار کشیدن واسه امروز نبود که زمان و کش میداده، نخوابیدن هم باعثش میشده!

شاید حتی حق نداشته باشم که به بعدش فکر کنم، اما میترسم... خیلی میترسم! میترسم ازم متنفر شده باشه؛ میترسم دیگه نتونه خودش باشه؛ حتی میترسم بیشتر از این از خودم متنفر شم! حتی میترسم که ازم بترسه! حتی میترسم اینقدر فکر کنم که آخرش عقلم و از دست بدم!... همین کسی که حتی حاضر نشد یه قطره اشک بریزه تا یه وقت خم نشه، این سنگ کلی ترس توی دلش داره! میترسه آخرش خرد شه...

یه نفس عمیق کشیدم و به مانیتور جلوم نگاه کردم که مسیر و نشون میده... به همون نسبت که فاصله داره کمتر میشه، ضربان قلب من داره بالاتر میره و استرسم بیشتر میشه. کف دستام عرق سرد نشسته و فرمون و محکم گرفتم تا به غیر از ماشین، بتونم روی خودم هم کنترل داشته باشم! صدای ماریا توی ذهنم چرخید و چندین بار تکرار شد. باید باهوش باشم، باید با زیرکی عمل کنم، باید حواسم به زمان و شرایط مکانی ای که داریم باشه!

میتونم دودی رو از فاصله ی خیلی دور و در جهت شمال ببینم، در حالی که مسیر من به سمت غربه و میتونم تشخیص بدم که از کارخونه های خارج از شهر داره خارج میشه! چیزی از روبروم توجهم و جلب کرد و با به یاد آوردن چیزی نفس هام تندتر شدن! به نقشه نگاه کردم تا مطمئن شم و... آره، خودشه! خودِ خودشه، اونجاست! استرس وضع معده مو داره خراب میکنه، ولی من نباید خودم و به هیچ چیزی ببازم.

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now