Day12

306 52 17
                                    

یکی از علائم اوتیسم روزمرگی یا روتین بودن زندگیه ، دقیقا یک چارچوب ، یه نقشه ی از پیش کشیده شده یه مثلث شامل صبح، ظهر ،شب که کارهای تکراری کارهای خودشون رو میکنن یعنی تکرار شدن...
مناسب ترین لباسی که داشتم رو انتخاب کردم و پوشیدم ، به خودم رسیدم ولی بی آرایش راه افتادم ، دلیلی برای آرایش کردن نمیدیدم ، داشتم با یه زوج که شامل دو مرد می شد و یه دختر اوتیسمی بیرون میرفتم پس واقعا نیازی به آرایش نبود.
ساعت شیش بود که به خونه ی ویسپِر رسیدم ، پیش خودم فکر کردم که یکم برای قرار زود نیست؟ و احتمال دادم که به خاطر شاغل بودن میسِن یا پارکر باشه پس به روی خودم نیوردم زنگ در رو به صدا در آوردم و منتظر باز شدن در شدم
پارکر در رو باز کرد نگاهی بهم انداخت مکثی کرد که چهره ام رو به خاطر بیاره و بعد گفت: هی خانومِ سوتفاهم
از حرفش لبخندی زدم و گفتم: هی آقای شکاک
سرش رو پایین انداخت و خندید از چارچوب در کنار رفت تا من وارد بشم و گفت: ویسپِر بالاس و میسِن هم همین الانا میرسه
و دوان دوان از پله ها بالا رفت و ادامه داد : باید دوش بگیرم و حاضر بشم ببخشید که تنهات میذارم
لبخند زدم و گفتم: اصلا مشکلی نیست توی این مدت میتونم با ویسپِر حرف بزنم
بدون جواب دادن از دیدم محو شد.
منم آروم آروم از پله ها بالا رفتم تا به اتاق ویسپِر برم
در زدم و گفتم: هی
صدای خفه ی ویسپِر به گوشم رسید که گفت: هی شارلوت
پرسیدم: میتونم بیام تو؟
جواب‌داد: با احترامی که برات قائلم ولی نه نمیتونی بیای تو
گفتم : پس باشه روی مبل منتظرت میمونم
به اطراف نگاهی انداختم به دیوار هایی که خالی از هر قاب عکس یا نقاشی یا هر اثری هنری بود
زیاد برام عجیب نبود چون فکر میکنم مرد ها به این چیزا اهمیتی نمیدن در اتاق باز شد و ویسپِر بیرون اومد
نگاهی بهم انداخت و گفت: چه خبر ؟
گفتم: کار خاصی نکردم که ازش خبری بدم
گفت : میدونم وگرنه آویزوون من نمیشدی
یکم بهم بر خورد ولی خب راست میگفت ولی بیانش اصلا جالب نبود
اخمی کردم و گفتم: ویسپِر اگه وجودم خیلی اذیتت میکنه من میتونم برم
جواب‌داد: میدونم که میتونی بری ولی ما یه قرار گذاشتیم یادت رفته؟
گفتم : نه یادم نرفته
جواب‌داد:خوبه
صدای زنگ در اومد از جا پرید و به سمت پله ها رفت و فریاد کشید: پارکر ! میسِن اومد کجایی ؟
پارکر هم با فریاد جواب‌داد: دارم لباس میپوشم اومدم
اگه بخوام نحوه ی زندگیشون رو توصیف کنم میگم: جنگلی رو فرض کنید که هر روز جاروبرقی کشیده باشن و درختاش رو گردگیری کرده باشن و تنها فرق اون خونه با جنگل تمیز بودنش بود.
پارکر با موهای بهم ریخته از اتاقش بیرون اومد ولی لباسی مناسب پوشیده بود ، پیراهنی که درخور یه قرار شام باشه با شلواری پارچه ای که یکم از پاهاش بلندتر بود.
درکل پارکر قد کوتاه بود البته برا
ی یه مرد قد کوتاه بود منظورم اینه که من و اون هم قد بودیم ولی میسِن قدی بلند و پاهای کشیده داشت و از هممون بلندتر بود.
پارکر نگاهی بهم کرد و گفت: هی شارلوت چطور شدم؟
جواب‌دادم: لباسات عالیه ولی موهات
بدون دست کشیدن به سرش گفت: مدلشون همینطوریه
موهای سیخ سیخی قهوه ای رنگ و بهم ریخته که هرتیکه از موهاش به یک طرف رفته بود
لبخند زدم و ادامه دادم: پس اگه اینطوره عالی شدی
لبخندی زد
و باهم به طبقه ی پایین رفتیم، با میسِن دست دادم وبهش دست دادم و با چند ایما و اشاره از پابر جا بودن قرارمون مطمعن شدم.
ساعت شیش و نیم بود که همگی سوار ماشین شدیم میسِن و پارکر جلو نشسته بودن و من و ویسپِر عقب ...
فرصت رو مناسب دیدم تا سوال مورد نظرم رو بپرسم ، پس پرسیدم: آم یکم واسه شام زود نیست؟
میسِن که رانندگی نمیکرد به سمت من برگشت و گفت: ویسپِر عادت نداره شبا دیر بخوابه برای همین اینقدر زود شام میخوریم.
به ویسپِر که به بیرون خیره نگاه میکرد ، توجه کردم تا ببینم به تغییر مسیرمون چه واکنشی نشون میده وقتی از خیابون «دایِر» (خیابانی در نیویورک) گذشتیم ویسپِر از جا پرید و روی شونه ی پارکر زد و گفت: هی رستوران رو رد کردی
پارکر خیلی خونسرد جواب داد: میدونم
ویسپِر محکم تر روی شونه ی پارکر زد طوری که از دید من خیلی دردناک بود چون تمام شب مشغول مالش شونه اش بود ولی خم به ابرو نیورد و حتی مانع کار ویسپِر نشد در عوض میسِن ویسپِر رو کمی عقب زد و گفت: اون رستوران دیگه تکراری شده ویس ، بهتر نیس یه جای دیگه رو امتحان کنیم؟
ویسپِر با اخم تکیه زد و مثل بچه های کوچولو کز کرد و دست به سینه نشست بعد از چند لحظه با اخم رو به من گفت: تقصیر توئه
پارکر درحالی که ماشین رو پارک میکرد گفت: نه ویسپِر تقصیر اون نیس فقط ما باید چیزای جدید رو امتحان کنیم
وقتی دیدم میسِن و پارکر تقصیر هارو به گردن میگیرن یکم عذاب وجدان گرفتم و از طرفی هم از این که ویسپِر فقط بهم اخم میکرد و من رو مقصر میدونست و همش میگفت تنوع بی معنیه عصبانی شده بودم
تا آخر زبون باز کردم و گفتم: ویسپِر اگه میخوای تا آخر شب همه ی مارو مقصر بدونی و غر بزنی من برم چون کم کم داره تحملم تموم میشه
پارکر بهم اخمی کرد و گفت: شارلوت آروم باش
و یجورایی از ویسپِر دفاع کرد ، ولی من ناراحت نشدم چون متوجه شدم ویسپِر با آدمای درستی داره زندگی میکنه...

ساکت شدم و لبخندی زدم و گفتم : ویسپِر ازت میخوام این قدم رو برداری حداقل به خاطر من
غرغرای ویسپِر با این حرفم تموم شد و ویسپِر به حالت عادی برگشت ولی تمام مدت عرق میکرد و پاهاش رو از استرس تکون میداد برای اینکه آرومش کنم دستش رو بین دو دستم گرفتم و فشار دادم و گفتم: ویس آروم باش اینجا هم یه غذاخوریه سادس
پلکاش رو روی هم فشار داد و گفت: ما الان تو خیابون سی ‌و نهم جنوبی هستیم و داریم توی یه غذا خوری جدید غذا میخوریم یادم نمیاد اینجا خیابون ِ دایِر باشه
متاسفانه قرار شام پارکر و میسِن خراب شده بود و احساس شرمندگی میکردم چون میفهمیدم جور شدن زمان هایی مثل این برای زوج های شاغل واقعا سخته پس وقتی میسِن به طرف دستشویی رفت تا دستاش رو بشوره منم به همراهش رفتم و وقتی متوجه من شد دم در دستشویی وایساد و من گفتم: متاسفم که شبتون رو خراب کردم شما دوتا لیاقت بهترین قرار های عاشقانه رو دارید
میسِن لبخندی زد و گفت: اصلا نگرانش نباش هر قدمی که به نفع ویسپِر باشه ، من و پارکر به شادی بر میداریم
و خواست تا به دستشویی وارد بشه و منم به طرف میز برگشتم که گفت: شارلوت خواستم بگم عذاب وجدان نداشته باش چون ما واقعا داشتیم از اون رستوران متنفر میشدیم
لبخندی در جوابش زدم و به میز برگشتم.
ویسپِر سریع غذاش رو تموم کرد و به ساعت نگاهی انداخت و گفت: وقت رفتنه
من که به اندازه ی کافی شب زوج دوست داشتنی یعنی پارکر و میسِن که دوست داشتم اینطور صداشون کنم ، رو خراب کرده بودم گفتم:سر این کوچه یه بار هست من ویسپِر رو خونه میبرم و لطفا شما شبتون رو اونجا بگذرونید
با کمال تعجب ویسپِر حرف من رو تایید کرد و گفت: پسرا من میرم خونه ولی شما بمونید این مقصر راست میگه
با تعجب و لحنی شگفت زده گفتم: مرسی
پارکر سری تکون داد و گفت: باشه
و باهاشون خدافظی کردیم و بیرون اومدیم و به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتادیم
گفتم: دیدی زیادی سخت نبود
جواب‌داد: برای تو هیچ چیز سخت نیست
گفتم: ویسپِر بیخیال! هیچ اتفاق بدی نیوفتاده تو فقط یه غذا خوریه جدید امتحان کردی
گفت:  تو ، تو کل شب عرق نکردی!
ساکت شدم و چیزی نگفتم ولی خودش ادامه داد: ولی استیک های اینجا بهتر از اونجا بود
با شنیدن این حرف لبخندی بزرگ به لبم نشست و گفتم: ویسپِر تو لجبازترین آدمی هستی که تاحالا توی عمرم دیدم ولی از طرفی منطقت اجازه نمیده اینقدر لجباز باشی
لباش رو با سمت چپ جمع کرد و نیش خندی زد و گفت: راستش تو هم خیلی لجبازی ولی از این لجبازیت خوشم میاد
با رضایت از کارم لبخندی زدم و فهمیدم این تازه اوله کاره

Around Her Brain in 80 DaysWhere stories live. Discover now