chapter2

2.7K 189 7
                                    

یک هفته بعد
دستمو کشیدم لای موهامو تا بدمشون بالا...یکم بلند شدن و میریزن جلوی چشمم...تو این یه هفته اینقدر راه رفتم و کار کردم که کم اوردم...لیامم که من نمیدونم واقعا چی بگم...نافشو با داد بریدن...یا داد میزنه، یا تیکه میندازه، یا میگه فقط من خوبم...اگه به من بگن تو دنیا یکی رو میتونی بکشی اون شخص مطمئنا لیامه...دوست دارم خرخرشو بجوم...لباس کارم فردا اون روزی که اومدم اماده شد و پوشیدمش...از مظر خودم که شبیه اقاها شدم...اما لیام وقتی منو تو اون لباس دید کلی بهم خندید...
_استراحت بسه...الان به فاکت میده زین...
خودم با خودم حرف میزنم...خدایاااا...از پله ها رفتم پایین که دبدم نشسته رو مبل و داره تی وی میبینه...
ل_بیا بشین اینجا...
_بله؟
ل_من فردا مهمون دارم...تقریبا ده پونزده نفرن...شایدم کمتر...نمیدونم دقیق...اما مطمئنم که فردا مهمونیه و همه چیز باید به نحو احسنت انجام بشه...لیست غذاهایی که باید درست کنی رو بهت میدم...غیر از اینم چیزی درست نمیکنی...اگه هم چیزی نیاز داشتی بدو بخر...
_یه سوال؟
ل_بگو...
_فردا هم با قاشق...
صداش یکم رفت بالاتر و گفت:وقتی میگم قاشق نه یعنی قاشق نه...حالا چه میخواد وقتی تنها ام باشه...میقواد وقتی باشه که صد نفد مهمون دارم...فهمیدی؟
_بله اقا...فهمیدم...
ل_حالا برو...من واسه ناهار بیرونم...
و رفت تو اتاقش و یه ربع بعد اومد پایینو با تیپ دختر کشی رفت بیرون...مرتیکه گوزو..
طبق معمول همیشه رفتم ته حیاط تا یکم با جیمز حرف بزنم...و اینقدر خندیدم که یادم رفت ساعت چنده...
ج_نمیری؟مطمئنم لیام تا الان لیستو فرستاده...فردا میتونی هیچ کاری بکنیا...
_باشه...فعلا...
از خونه ی جیمز اومدم بیرون و حرف جیمز بهم اثبات شد چون لیست رو میز بود...اسم غذاها رو همراه با مواد اولیه اشون رو رو یه کاغذ دیگه نوشتم و یخچال و کابینت هارو گشتم تا ببینم چیا لازم داریم...بعد هم به ولیحا زنگ زدم تا بیاد و بعد از یه هفته ببینمش...
رفتم تو حیاط و داد زدم:جییییمزززز...
ج_خوب مزحوای بری خرید برو...منو چرا صدا می کنی؟
_میخواستم بگم من دارم میرم...حواست به همه چی باشه...
ج_گاد کیللل مییییی....نمودی زین...برووووو...
پرتم کرد از خونه بیرون...ترجیح میدم که پیاده برم تا یکم فکر کنم...عجله که ندارم...پوسیدم تو اون خونه تنهایی...رسیدم به نزدیک ترین سوپرمارکت که باهاش با ولیحا قرار داشتم...می ایستم دم در تا بیاد بعد با هم میریم...لرزش گوشیم تو جیبم باعث شد یکم بپرم...
_جونم ولیحا؟
و_اینقدر فکر نکن بیا این ور خیابون...
اونور خیابونو نگاه کردم و با دیدن ولیحا لبخندی زدم...دلم براش تنگ شده بود...
_اووومدممممم...
گوشیو قطع کردم و رفتم اونور خیابون...با دیدنم پرید بغلم و منم دستمو گذاشتم پشت کمرش و گفتم:له شدم...
و_به درک...دلم تنگ شده...
یکم به خودم فشارش دادم و گفتم:منم ابجی کوچیکه...
اخم مصنوعی ای کرد و گفت:کوچیکه عمته...
_خدایی عمه به اون عظمت کوچیکه؟
خنده ای کرد و گفت:بریم؟ امشب مهمون داری مثلا...
_قراره امشب دهنم سرویس شه...
و_میخوای بیام کمکت؟
رفتیم تو فروشگاه و طبق گفته ی لیام بهش زنگ زدم...
ل_بله؟
_سلام اقا...من اومدم فروشگاه...
ل_خوبه...تو اون کارتی که بهم شمارشو دادی پول ریختم...از اون خرید کن...
_چشم...
ل_تنهایی؟
_نه پیش خواهرمم...
ل_باشه...مشکلی نیست...زود بیا خونه...
_یه سوال؟
ل_بپرس...
_فردا مهمون هاتون برای ناهار میان؟
ل_شام...زین کیک های توی لیست رو هم اگه بلد نیستی درست کنی از یه قنادی بخر...
_نه بلدم...خودم درست میکنم...
زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم و بعدش گفت:باشه خدافظ...
و منتظرجواب من نموند و گوشیو قطع کرد...مرتیکه خر...
و_ناراحتت میکنه؟
_عادت کردم...
و_زین منم میحوام کار کنم...
با کلافگی نگاهش کردم:ولیحا چند بار اینو گفتی؟ منم چند بار جوابتو دادم؟ ولیحا من اگه شب تا صبح و صبح تا شب کار کنم راضی نمیشم که تو درستو بزاری کنار...
و_اینطوری سختته...نمیخوام هر کسی تحقیرت کنه...
_من واسه راحتی تو هر کاری میکنم...بقیشو دیگه تو کاری نداشته باش...
و_خیلی لجبازی...
_همینه که هست...اومدی باهام بیرون تا بهت خوش بگذره...بحث های قدیمی و بی فایده رو پیش نکش...
و_باشه بابا...
کلی خرید کردیم و دیگه من دستام جا نداشت...
_عنم در اومد...
و_بده لیام جون بخوره...
خندیدم...از همون خنده های معروف که زبونم میومد بین دندون هام...ولیحا هم لپمو بوسید و گفت:میخندی شبیه بابا میشی...
_دیوونه...بیا ماشین بگیرم برات...
فرستادمش خونه و  خودم هم ماشیم گرفتم چون این همه بارو نمیشد پیاده برد...
زنگ در خونه رو زدم و جیمز واسم درو باز کرد...
_اینا بگیر اسفالت شدم...
ج_الان میشکنی...
نصب وسایل رو ازم گرفت و باهام اورد تو خونه...جابه جاشون کردم و یکم نشستم تا استراحت کنم...فردا کل وقتم میره واسه غذا...پس امروز باید خونه رو تمیز کنم...یکم ابمیوه خوردم و حالم جا اومد...لباس کارم کلی کثیف شده بود پس گذاشتمش تو ماشین لباسشویی...یه تیشرت و یه شلوار ورزشی پوشیدم و با جارو اومدم تو هال...سه طبقه رو باید جارو برقی بکشم؟ اونم تنهایی؟
پوفی کشیدم و جارو رو روشن کردم...صدای زنگو شنیدم و جارو رو خاموش کردم و رفتم سمت در...با باز کردن در هیولای خوش هیکل جلو ظاهر شد...
_سلام...
بدون اینکه جوابمو بده اومد تو...عنتر سلام کردم...گوزو...
ل_یه قهوه ی تلخ بیار تو اتاقم...
و رفت بالا...قهوه اش رو درست کردم و رفتم بالا...درو زدم و گفت:بیا تو...
درو باز کردم و چشمام از حدقه زد بیرون...خوب مرتیکه لباس نداری گه میخوری میگی بیا تو...
ل_نیومدی؟
_ها؟ چی؟
ل_بابا بیا تو مگه تا حالا پسر ندیدی؟
_چ...چی؟
ل_قهوه رو بزار رو میز و برو...دیوونه ای تو...
قهوه رو گذاشتم رو میز و رفتم بیرون و پشت در اتاقش رو زمین نشستم...هی پلک میزدم تا یادم بره چی دیدم...لعنتی چرا اینقدر دراز بود؟ (سی سانتی دیده بچم...گرخیده.😂) نفسم بالا نمیومد...با هراز تا زحمت از جام بلند شدم و رفتم پایین...هدفونم رو گذاشتم تو گوشم و صدای اهنگو بلند کردم...خدا کنه صدام نکنه چون نمیشنوم...بعد از یه ربع جارو رو خاموش کردم و رفتم بالا تا فنجونشو بیارم...اگه دوباره لخت باشه دیگه پامو نمیزارم تو اون اتاق...
در زدم و گفتم:میتونم بیام تو...
ل_اره بیا...
درو اروم باز کردم و سرمو تا راه داشت انداختم پایین و صدای خندشو شنیدم...
ل_نمیخورمت...اینقدر سرتو انداختی پایین گردنت رگ به رگ شد...
فردا قراره چی ببینم خدا میدونه...
سرمو یکم گرفتم بالاتر و بدون هیچ حرفی فنجونو برداشتم و رفتم بیرون که درو باز کرد و صدام کرد...
ل_زین...
_بله؟
ل_فردا لباس کار نپوش...الان چرا تنت نیست؟
_کثیف بود...تو ماشینه...
ل_باشه...فردا کت و شلوار بپوش...این مهمونی خیلی مهمه برام...
_چشم...
ل_افرین...
درو بستم و اومدم بیرون...دوباره افتادم به جون خونه و تا شب مشغول تمیز کاری بودم...اونم تا شب از اتاقش بیرون نیومد...یه شام سبک هم درست کردم و صداش کردم...
_میاین پایین؟
ل_تا یه ربع دیگه میام...
_باشه...میزو چیدم...
غذای خودمو جیمز رو هم بردم و صداش کردم...
ج_چی کردی...
_نوش جون...جیمز یه فکری به سرم زده...
ج_چی؟
_من نقاشی میکشم...یعنی میکشیدم...تا وقتی که پدر و مادرم زنده بودن درو دیوار خونمون رو با اسپری نقاشی کشیده بودم...لیامم که نمیاد اینجا...میخوام دیوارهای اینجا رو نقاشی کنم...قابل تحملتر میشه...
ج_من حرفی ندارم...فردا که مهمون داره...پس فردا بریم اسپری بگیریم...
_بالاخره یه کار قرار شد انجام بدم که حوصلمو سر نبره...همه ی کارهای این خونه تکراریه...بپز، بشور، خرید کن، تمیز کن، حرص بخور، عصبانی شو و هیچی نگو،بزار سرت داد بزنه، بزار غرورتو خورد کنه...
ج_امروز که زیاد سرت داد نزد...
_چون بیرون بودو یا چپیده بود تو لونه اش...
ج_اینم حرفیه...اما عادت میکنی...
_خیلی وقته که عادت کردم...مشکلی نیست...
ج_چی میخوای بکشی رو دیوارا؟
_نمیدونم...هنوز فکر نکردم...
غذا رو با تمام ولع خوردم...عین خر گرسنه بودم...ظرفا رو بردم و شستم و جمع کردم و داشتم کابینت هارو تمیز میکرد که لیام اومد و گفت:خوابت نمیاد؟
_کارها تموم بشه میرم...
ل_مگه فردا رو ازت گرفتن؟
_فردا میخوام غذاها رو بپزم...
ل_با من کل کل نکن..برو بخوام...اونوقت فردا خوابت میگیره...
_چشم...
دستمالو گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاقم...وحشتناک خسته بودم...باید یه دوش میگرفتم ولی خوابم بردو نتونستم برم حموم...
صدای زنگ مثل مته تو سرم بود...دستمو کوبیدم رو تخت و با خودم گفتم: عین خر باید کار کنم امروز...
دستو صورتم رو شستم و لباس کارمو پوشیدم...رفتم تو اشپزخونه و مشغول پختن غذا شدم و برای لذت بخشتر کردنش شروع کردم به اهنگ خوندن...
ل_تو ساز هم میزنی؟
_نه...
ل_کلاس اواز رفتی؟
_نه...ولی میخونم...همینطوری وقت کار کردن و تو خونه و تو حموم...
ل_اهان...باشه...
و دوباره گورشو گم کرد و منم دیگه نخوندم...دفعه ی بعد دوباره تیکه میندازه که صدات افتضاحه...
دستی به پیشونیم کشیدم و پوفی کردم...بالاخره تموم شدن...خودتو دوستات برین زیر تریلی...کیکهارو از فر در اوردم و تو ظرفش گذاشتم...همه چیز حاضر بود ولی قیافه ام افتضاح بود...به لیام زنگ زدم و گفتم:با من کاری ندارین؟
ل_نه...کجا؟
_حموم...میخوام حاضر شم...
ل_برو...و اینکه...
منتظر موندم تا چیزی بگه اما بعدش گفت:هیچی برو...
سری تکون دادم و رفتم حموم...بعد از اینکه دوش گرفتم اومدم بیرون...دیدم که یه جعبه رو تختمه...روش نوشته بود:دلم نمیحواست کت شلوار عروسی باباتو بپوشی...اینا رو بپوش...
مرتیکه عنتر...کت شلوار داشتم ولی حوصله ی داد و بیدادشو نداشتم پس در جعبه رو باز کردم...یه کت مشکی و شلوار کتونی که ستش بود با بلیز سفید...کفش های براقی که کنارشون بود...خیلی ازشون خوشم اومد...پوشیدمشون...فقط در عجب بودم که از کجا میدونست سایز منو...موهامو جلوی اینه درست کردم و وقتی کاملا اماده شدم رفتم بیرون...لیام نشسته بود رو مبل سلطنتی که اونجا بود و واقعا نفسگیر شده بود...مثل من زیاد رسمی نبود تی شرت جذبی پوشیده بود با شلوار جین و بلیز مردونه ی قرمز و مشکی ای رو دور کمرش گره زده بود (شوهرممممممممم...بیش از حد خوشتیپی عاخههههه...)موهاشو مثل همیشه درست کرده بود و بوی عطرش از دو فرسخی شنیده میشد...زنگ در زده شد و از جاش بلند شد و با دیدن من چشماش باز شد...چند ثانیه ای همینطوری نگاهم کرد و گفت:خیلی خوبه...
_چی؟
ل_کت و شلوار...
تو تن من قشنگه عنتر...از صبح تاحالا مثل گاو دارم اشپزی میکنم یه دستت درد نکنه ی خشک و خالی نمیکنه...
ل_برو تو اشپزخونه...
_چشم...
رفتم و دیدم که سه تا پسر با شیش هفت تا دختر اومدن...(وان دی وارد میشودددددد♥)به تعدادشون مشروب ریختم و بردم...یکیشون که موهای فری داشتو چشماش به طرز وحشتناکی ادمو جذب میکرد گفت:لیام داداش تم اسپرت بودا....
ل_این زینه...خدمتکار جدیدم...
چندبار پلک زدو گفت: یا پشم خر...اینکه پسره...
ل_هری من که گفتم دیگه خدمتکار دختر نمیارم...
هری یه گیلاس از شرابو برداشتو گفت:مرسی...
و سنگینی نگاهشو احساس کردم...رفتم سمت یکی که موهاش طلایی بود و با ولع یه گیلاس برداشتو ازم تشکر کرد...یکی دیگه بود که قدش از همه کوچیکتر بود و هر کسی که کنارش بود داشت پایه ی میزو گاز میزد...رفتم سمتش و بهش تعرف کردم اما نفهمید...لیام از اون ته گفت:لو بردار...
سرشو اورد بالا و نگاهم کرد...
لویی_چه چشایی...
_ممنون...
یه گیلاس برداشتو رفتم سمت دخترا...اسمشونو نفهمیدم اما یکیشون پیش لیام وایساده بود و دستشو دور بازوش حلقه کرده بود و فهمیدم که دوست دخترشه...همشون برداشتن و کلی برام عشوه خرکی اومدن...رفتم تو اشپزخونه تا باهم راحت باشن اما صداشونو میشنیدم...از بین همه ی پسرا از اون مو فرفریه خوشم اومد...نمیدونم خیلی به دل میشست....لویی از همه شوخ تر بود و اون مو طلاییه که فهمیدم اسمش نایله هم خیلی بامره میزد...لیامم که هیچی...فقط واسه من مثل برج زهرماره...با دوستاش چنان میگفت و میخندید که شک کردم این همون لیامه...از بین دخترا هم همشون بسی اویزون بودن و فقط از یکیشون خوشم اومد...اسشمو نمیدونستم اما قیافتا خیلی خوب بود...مثل اونا هی اویزون این چهارتا پسر نمیشد و تو مشروب خوردن زیاده روی نمیکرد...سر هر چیز دوساعت نمیخندید و مثل بقیه ی دخترا لباس نپوشیده بود...وقتی به خودم اومدم دیدم که دوساعته زل زدم به دختر مردم...یکی از دخترا گفت:لیام اهنگ بزن برامون...
لیام_الان؟
دختره با کلی ناز گفت:میشه؟دلم واسه گیتار زدنت تنگ شده عزییزممم (به شوهر من جیندا؟ گوزو خانوم...این دختره مثلا شریله...)
لیام یه تای ابروشو داد بالا و گفت:بعد از شام میریم تو حیاط و بداتون میزنم...فعلا از خودتون پذیرایی کنین...
و بلند گفت:زییییننننن...
از اشپزخونه اومدم بیرون و گفتم:بله اقا...
ل_میوه ها اماده ان؟
_بله...الان میارم...
لویی از اون ته گفت:موزم داریم؟
_بله...
لویی_من موز میخوام...
هری یه دونه زد پس کله اش و گفت:همه ی موزها مال مننننن...به موزهای من دست نمیزنی...
لویی یه دیک هری نگاه کردو گفت:ده تا موز این زیر داری...
همه ی دخترا زدن زیر خنده و لیام رو به من گفت:میوه ها رو بیار...
_چشم اقا...
میوه هایی رو که چیده بودم رو بردم و گذاشتم رو میز با پیش دستی و لیام همه رو دعوت کرد تا برن میوه بخورن...کلا همشون در حال خوردن بودن...یکم دیگه که نشستن لیام دست اون دختری که من ازش خوشم اومده بود و گرفت و گفت:کارن بیا...
پس اسمش کارنه...موهای لخت خرمایی و چشمای سبز...متفاوت بود...لیام انگشتاشو بین انگشتای دختره قفل کرد و وایساد جلوی دوستاش و گفت:همتون میدونین که یه مدتی میشه که با کارن دوستم...
لحنش اینقدر محکم بود که حتی لویی هم که همه چیزو به شوخی میگرفت ساکت بود و گوش میداد...
ل_من تصمیم گرفتم همین جا از کارن خواستگاری کنم...
و جلوی پاش زانو زد...همون دختره که گفته بود بهش گیتار بزنه کلی پنچر شد...پسرا همشون خونسرد بودن ولی دخترا اکثرا لبو لوچه اشون اویزون شده بود...وایه همین واسش مهم بود...میخواست ازدواج کنه...حلقه ای رو از تو جیب شلوارش در اورد....کارن که اینقدر تعجب کرده بود هیچی نمیگفت...
ل_قبول میکنی عزیزم؟
ک_لیام...من...خیلی جا خوردم...
ل_جا نخور...دستو بیار...
دستشو گرفتو حلقه رو انداخت دستش....پسرا واسش دست زدن و لویی گفت:رفتی قاطی مرغا...
ه_مبارکه ددی...
ن_شام عروسیو کی میدی؟
ل_دیوونه ها...خوبه دو ساعت همه چیزو براتون گفتیم کههه..
و بقیه ی حرفشو نزد و انگار که بچه ها همشون یه چیزو فهمیدن
از جاش بلند شد و صورت کارنو گرفت تو دستاشو اروم لبشو گذاشت رو لبهاش...از امروز به بعد باید واسه دو نفر نوکری کنم...
ل_زین...
_بله اقا...
ل_وسایل شام رو اماده کن...
_چشم...
کل غذاها و کیکو ژله و بقیه ی وسایل رو چیدم و برای خودم و جیمز هم گذاشتم تا ببرم پایین...اومدن سر میز و عین چی افتادن به جون غذاها...اومدم که با غذاها برم ببرون که نایل گفت:زین...
_بله؟
ن_اینا رو تو درست کردی؟
_بله...
هری از اونور با دهن پر گفت:این غذاها عااالیننن....دستت درد نکنه...
_خواهش میکنم...نوش جون...
بقیه هم تشکر کردن و من اومدم بیرون...جیمز با دیدن من گفت:وای
پسر عالی شدی...
_مرسی...دلم میخواست خواهرم هم منو میدید...
ج_بیا بریم شام بخوریم...
دستمو گرفن و رفتیم تو اون اتاق...غذامونو خوردیم و با ولیحا حرف زدم...بهش گفتم که تو اون لباس ها خیلی خوب شده بودم...اونم کلی خوشحال شدو ازم خواست که لذت ببرم...اما همه ی لذت ها برای اوناست...ادمایی مثل من لذت نمیبرن...
شامو خوردیم و من رفتم تو اتاق...میز اونهارو جمع کردم و ظرفا رو گذاشتم و لیام گفت که بچینمشون تو ماشین ظرف شویی و خوشون رفتن تو حیاط...دلم میخواست میفهمیدم که چطوری گیتار میزنه...اما حتی صداشون هم نمیومد...ای کاش چیزی ازم بخوان تا بهونه ای بشه و برم تو حیاط...لیام زنگ حالو زد و گفت:زین قهوه اماده است؟ با کیک بیار...
_بله اماده است...الان میارم...
بهونه هم جور شد...قهوه هارو ریختم تو فنجون ها و با کیک بردم بیروندیدم لیام داره اهنگ لاو یور سلف جاستین بیبرو میزنه...بعد به من میگفت از این اهنگا گوش نمیدم...فقط میخواد منو بکوبه...چقدر دلم میخواست این اهنگو بخونم...اما نمیشد...قهوه هارو گذاشتم رو میزو رفتم اونور حیاطو به صدای گیتار گوش دادم...عالی میزد...پیش خودم با اهنگ خوندم...
_my mama dont like you, she likes every one...and I never like to admit that I was wrong...
یه صدای دخترونه باعث شد به خودم بیام...
دختره_صدات عالیه پسر...چرا اینجا نشستی بیا پیش ما...
یکی از همون دخترا بود...کافیه برم اونجا تا لیام سرمو بزاره رو سینم...
_نه مرسی...همین که صدای گیتار میاد کافیه...
خنده ای کرد و گفت:واسه خودت نمیگم که...میخوام صداتو بقیه ی بچه ها هم بشنون...
_نه...نمیام...
اخمی کردو گفت:دور از ادبه دست به خانوم رو پس بزنیا...
_ببخشید ولی نمیتونم بیام...نمیخوام واسه خودم دردسر درست کنم...
نشست پیشم روی چمنها و گفت:پس منم اینجا میشینم...
لبخندی زدم و گفتم:من مشکلی ندارم ولی از جمعتون دور شدی...
دختره_عوضش تو قراره الان برام بخونی...
_شاید اهنگ بعدی رو بلد نباشم...
دختره_امیدورام بلد باشی...من تو رو میشناسم ولی من پریم...
موهای طلایی و چشمای ابیش تو تاریکی مشخص نبود ولی چون تو اتاق دیدمش میشناختمش...امشبم دامن کوتاه قرمزی پوشیده بود با دکلته ی مشکی و بوت های مشکی ای که تا بالای زانوش بودن...دختر نازی بود و به دل مینشست...
پ_زین میشه اینقدر خجالت نکشی...تو خیلی خوشگل و خوشتیپی...
_ممنون ولی خوشگلی خوشبختی نمیاره...
پ_مگه پول باعث میشه که خوشبخت شی؟
_بی پولی نکشیدی...خواهرت تو خونه ای که صدتا عوضی میان توش تنها نبوده...پدر و مادر بالا سرت بودن...مجبور نبودی به هر کسی بگی چشم و بزاری هر جور دلشون میخواد باهات رفتار کنن...
تو اون تاریکی فقط چشماش معلوم بود که خیلی مهربون بهم نگاه میکردن...احساس کردم که متاثرش کردم...
_ببخشید نمیخواستم شبتو خراب کنم...
پ_نه...اصلا ولش کن...این اهنگو بلدی؟
_اره این فرندز اد شیرانه...
پ_افرین...بخون برام...
_اولش نیستا...
پ_میدونم...بخون...از همین جا...
_friends just sleep in another bed...friends dont treat me like you do...but I know there's a limit in every thing...but my friends wont love me like you...
پ_بلدی بزنی؟
_نه...ولی دوست دارم وقتی یکی میزنه گوش بدم...
پ_ولی صدات عالیه...خیلی تاثیر گذاره...
_مرسی...
پ_زین بیا بریم...اینجا تنهایی...بچه ها هم الان میان دنبال من...دلم نمیخواد تنها باشی...
_نه من مشکلی ندارم...برو پیش دوستات...اگه اینجا باشی برام دردسر میشه...
پ_چرا دردسر؟لیام اذیتت میکنه؟
_نه ولی...
پ_پس وقنی رفتم بچه ها رو میارم اینجا...لیامم نیومد مشکلی نیست...
_پری نکن این کارو...من میخوام برم پیش جیمز...
پ_خیلی لجبازی...
خنده ای کردم و گفتم:همه میگن...
پ_حرص ادمو در میاری...پاشو بریم...با بیا یا داد میزنم...
_چیکار میکنی؟
پ_الان میبینی...
سرشو گرفت بالاتر و جیغ زد:هری...نایل...لیام...لویی...بباین اینجا یه مین...دخترا رو هم بیارین...
_بعد میگه من لجبازم...
پ_این اسمش لجبازی نیست...این اسمش اجباره...الان بچه ها مجبورت میکنن بخونی...
بعد از چند ثانیه بچه ها اومدن...
ه_چرا داد میزنی؟
پ_زین نمیاد اونجا...
لیام_خوب نیاد...این جیغ داره؟
پ_لیام برو گیتارتو بیار...
ل_چرا؟
پ_زین باید برامون بخونه...
چشمای لیام گرد شد...
نایل_مگه بلدی؟
_چی؟ نه...
پ_چرت میگه...هم لاو یور سلف و هم فرندز رو از خود خواننده بهتر خوند...
لویی_پس باید برامون بخونی...اینا که صداشون مثل مرغه...
لیام با کلافگی رفت و گیتارشو اورد...
ل_چی میخونی زین؟
_نمیدونم...
پری سرشو اورد نزدیک و در گوشم گفت:میشه راهنمایی کنم؟
_برگشتم و نگاهش کردم و دوبارا در گوشم گفت:سی یو اگین چارلی پوث...
_اما اون رپ داره..من کامل حفظش نیستم...
پ_خوب پس هلو از ادل...
_باشه...
پری با صدای بلندی گفت:هلوی ادل
لیام_باشه...
گیتارو رو دستش جا به جا کردو گفت:بزنم؟
_بله...
_hello, its me, I was wondering if after all these years you like to meet...to go over, every thing...
همه با چشمای باز نگاهم میکردن...تو نگاه پری هم تحسین موج میزد...
_hello from the other side...I must've called a thousand time...to tell you I'm sorry...for every thing that I've done...but when I call you never seem to be home...
_hello from the outside....at least I could say that I've tried to tell you I'm sorry for breaking your heart...
نذاشتن جملم تموم شه و صدای دست بلند شد...همشون دست میزدن به جز لیام...پری در گوشم گفت:میخواستم بچه ها ببینن که وقتی داد میزنی چقدر صدات عالی میشه...
_ممنون...
همه ی بچه ها تحسینم کردن ولی لیام ساکت بود...بعد از تشویق بنده لیام گفت:قهوه هاتون سرد شد...اینجا هم رو چمن نشسنین...بریم اونور...
چشامو بستم و لبمو گاز گرفتم تا داد نکشم سرش...پسرا شروع کردن به اینکه چقدر لیام بی احساسه و من بدون اینکه حرفی بزنم از جام بلند شدم...احساس میکردم تو اون قسمت از حیاط اکسیژن نیست...دیگه کم اوردم...هیچ کدوم از کسایی که پیششون کار میکردم اینطوری رفتار نمیکردن...حداقل یه لبخند میزدن...سرم داد مبزدن اما وقتی واسشو کار میکردم یه تشکر خشک و خالی از دهنشون بیرون میومد...اگه بخاطر زندگی خواهرم نبود میزدم زیر همه چیز و استعفاء میدادم...به یکی از درختهای وسط حیاط تکیه دادم و سرمو بهش تکیه دادم...چشامو بستم و هی نفس کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه...دستی رو روی شونم حس کردم اما به رو خودم نیاوردم...
کسی که پشت سرم بود فشاری به شونه ام اورد و گفت:هی پسر ناراحت نباش..تو عالی خوندی...
از لهجه اش فهمیدم که این صدای هریه...برگشتم و گفتم:ناراحت نیستم...من جایی بین شما ندارم...
اومد و روبه روم نشست و گفت:میدونی که چندتا از دخترا حسابی تو کفتن؟
_میخوام چیکار؟
ه_باور کن وقتی که رفتی همه عین سگ پریدن به لیام و گفتن که اون تو رو ناراحت کرده...
_نه،من فقط یه خدمتکارم...بخاطر من با دوستتون دعوا نکنین...
ه_دیوونه ای؟ زین بیا و دوباره بخون...
_نه...هری من باید برم ظرفهارو جابه جا کنم...شب وقت نمیشه...
ه_هر جور راحتی ولی همه دلشون میخواد که تو بین ما باشی...
_نه...هری برام دردسر میشه من نباید اونجا باشم...
و بلند شدم و رفتم تو خونه...ظرفارو جابه جا نکردم و به جاش رفتم تو اتاقم...به من نیازی ندارن...کتم رو همراه بلیزم در اوردم و رو تخت دراز کشیدم...داشت خوابم میبرد که بلند شدم و نشستم...به در تقه ای خورد و لیام اومد تو...فقط من باید منتظر اجازه باشم...خودش در میزنه و میاد تو...فهمیدم که بلیز ندارم ولی چیزی نگفتم...
ل_بچه ها رفتن بیا وسایل رو جمع کن...
همین؟ واقعا همین؟ تشکر نداست اینهمه خرحمالی کردم؟ با خرد کردن من چی نصیبت میشه؟بازم میگه بیا کار کن...به قول خودت مگه فردا رو ازم گرفتن؟
همه ی اینا رو پیش خودم میگفتم اما نمیتونستم بهش بگم...اینقدر هم خسته بودم که نا نداشتم برم پایین و وسایل رو جمع کنم...
_فردا جمع میکنم...
اخماشو کرد تو هم و گفت:همین الان...فردا صبح کارن میخواد بیاد...نمیخوام خونه کثیف باشه...
دندون هامو بهم فشار دادم طوری که فکم درد اومد...بلیزم رو پوشیدم و اومدم از کنارش رد شم که بازومو گرفت...
ل_وقتی بهت دستور میدم دلم میخواد بگی چشم و بعد انجامش بدی...
دیگه صبرم تموم شد...تو چشماش زل زدم و گفتم:منم دلم میخواد وقتی کاری انجام میدم به چشم بیاد...
ل_کار خاصی انجام ندادی که به چشم بیاد...
_پس تو نابینایی...
میزان عصبانیتش رو میشد از چشماش دید که به خون نشسته بود...
ل_یکم باهات گرم گرفتن زبون باز کردی...به شما دهاتی ها نباید رو داد...نتیجه اش میشه این...جلوی روم می ایستی و بهم میگی کور...
جوابشو ندادمو خواستم دستمو ول کنم که سفت تر فشارش داد...و با صدایی که فکر کنم تمام اهالی اون محله شنیدن داد زد:حرفتو پس بگیر...
_میخوای اخراجم کنی؟ خوب منو بنداز ببرون...اما اینو بدون با این اخلاقت همه رو داری ازار میدی...با داد زدن به جایی نمیرسی...با خرد کردن من چیزی نصیبت نمیشه...
پوزخندی زد و گفت:هه...اخراجت کنم؟ اتفاقا نگهت میدارم...خدمتکار تو سری خور تر از تو پیدا نمیشه...دوما...من این  روم رو فقط واسه تو نشون میدم...امشب دیدی رفتارم رو با دوستام...سوما...اگه سر شماها داد نزد سوار ادم میشین...پس فردا باید لباس کار بپوشم و خودم کارهای اینجا رو انجام بدم...بابت کارهای امشبت هم قرار بود پاداش بگیری ولی مثل اینکه بیشتر دلت میخواد سرت داد زده بشه....همین الان میری و خونه رو تمیز میکنی...مهم نیست که ساعت چنده...فردا هم ساعت شیش بیدار میشی....میخوام صبحانه رو با کارن بخورم.
دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم بیرون...نزدیک دوساعت هم داشتم کار میکردم و وقتی رفتم تو اتاق ساعت پنج صبح بود...من باید یه ساعت دیگه بلند شم؟ منی که عاشق خوابم؟ لیام پشماتو میکنم تو دهن اون کارن احمق...من خوابم میاد...ساعتو گذاشتم سر ساعت شیش و سرم به بالش نرسیده خوابم برد...
با زنگ ساعت گوشیم سرمو مجکم به بالش کوبیدم...
_فاک فاک فاک فااااااااککککک....
کلافه دستی به موهام کشیدم و رو تخت نشستم...کودوم احمقی ساعت شیش صبح میاد مهمونی؟ البته کارن خانم که مهمون نیستن...دستو صورتم رو شستم و لباس کارمو پوشیدم و رفتم پایین...شروع کردم به پختن صبحانه...قهوه رو هم گذاشتم تا وقتی عن اقا تشریف اوردن پایین حاضر باشه...طرفای ساعت هفت بود که کارم تموم شد...دیگه خوابم نمیومد پس نشستم رو مبل و قهوه ای که واسه خودم درست کرده بودم رو گرفتم دستم و شروع به خوردن کردم که هیولای خوش هیکل اومد پایین...
ل_چه بویی...
بدون نگاه کردن به من رفت تو اشپزخونه و گفت:چرا اینقدر زیاد زین؟
_مگه نگفتین که کارن خانم میخوان بیان؟
ل_دیشب پی ام داد و گفت که نمیاد...انداره ی من صبحونه بگش و میزو بچین...
_چشم...
میزو چیدم و از پنجره دیدم که چراغ خونه ی جیمز خاموشه...پس خوابه...هر وقت بیداد شد صبحونمونو میبرم...نشسته بود و عین گاو داشت میخورد...منم نشسته بودم رو مبل و خیره شده بودم بهش...خیلی جالبه که از قیافه اش کاملا معلوم میشه که دست پخت و کارم رو دوست داره اما به روی خودش نمیاره...خوب یه کلام بگو خوشمزه بود...یا دستت درد نکنه...یا اصلا هیچ کدوم از این کارا رو نکن ولی بهم توهین نکن...مرتیکه احمق...با دهن پر برگشت سمتم و پرسید:امروز چندمه؟
_سوم اگوست...
ل_اهان...
امروز سوم اگوسته...وای باید اجاره ی خونه رو بریزم...حتی خبر ندارم موجودی حسابم به اندازه ی اجاره هست یا نه...
_شت...
و دوییدم سمت اتاقم...که لیام بین راه صدام زد...
ل_زین...
_بله؟
ل_چیزی شده؟
_نه...یعنی...نمیدونم...شاید...
ل_باشه...برو...
تا رسیدم به اتاقم گوشیم داست زنگ میخورد...رو صفحه اسم نحس صاحب خونه معلوم بود...دعا دعا میکردم که یادش رفته باشه...با ترس دکمه ی سبزو فشار دادم و گفتم:بله؟
ص.خ_سلام اقای مالیک بزرگ...
به دماغم چینی دادم و گفتم:چیزی شده؟
ص.خ_امروز چندمه؟
_باید برم بانک...لازم به یاداوریت نبود...
ص.خ_خونه ای؟
اگه بگم نه میره سراغ ولیحا...اگه هم بگم خونه ام میره دم در و میفهمه که دروغ گفتم...
_بیرونم ولی دارم میرم خونه...
ص.خ_منم پشت گوشام مخملیه...یه هفته ای میشه که خونه نیستی...تمام حرکات خواهرتو هم زیر نظر دارم...کاملا مشخصه که خونه نیستی...چون خودش تنها میره اینور اونور و تو رو هم یه هفته ای میشه که تو محله ندیدم...
_دستت بهش بخوره میکشمت...
ص.خ_من که کاری ندارم...اخه کی با شما یتیم ها کاری داره...
دست گذاشت رو نقطه ضعفم...تقریبا داد زدم:اون پول لعنتی رو برات میریزم و دست خواهرمو میگیرم و از اون خراب شده میارم بیرون...مرتیکه ی عوضی...
ص.خ_اوه اوه اوه...گربه ی کوچولو عصبی شد...من این دفعه اجارتو نمیخوام...
_چی از جونم میخوای؟
ص.خ_اون دختر خوشگلی رو که تو اون خونه تنهاست...واسه خودم نه...واسه جان میخوام...
تمام نفرتم رو جمع کردم و از ته دلم داد زدم...هر چیز که لایقش بود رو بهش گفتم و اون تمام اون مدت میخندید...از عصبانیت من لذت میبرد...میدونست که نمیتونم کاری بکنم...
_من جنازه ی خواهرمو هم رو دوش اون پسر هرزه ی تو نمیندازم...دعا کن که نیام اونجا چون جفتتونو میکشم...
دوباره خندبد و گوشیو قطع کرد...اگه بره سراغ ولیحا چی؟ اگه هم به اون هیولا ی عنم بگم که قبول نمیکنه که برم...
مشتمو کوبوندم به دیوار اتاق و داد زدم...به دیوار تکیه داد و نشستم زمین...خدایا تقاص کدوم گناهمو دارم پس میدم؟بابا من که دارم شب و روز کار میکنم...چشام از اشک پر شده بود اما نمیخواستم گریه کنم...با گریه کردن به خودم ثابت میشد که هنوز بچه ام...کنارم یه میز بود که روش یکی از قاب عکسای خانوادمون بود...زمانی که بابا و مامانم هم بودن...گرفتمش تو دستم و بهش نگاه کردم...
_اقا یاسر راضی هستی ازم؟ پسر خوبی بودم؟ نه نبودم...اگه بودم دخترتو تو خونه ای که صدتا هرزه رفت و امد میکنن تنها نمیذاشتم...
بابام داشت بهم نگاه میکرد...از نگاهش نمیتونستم چیزی بفهمم...خوب لعنتی اگه بودی که اینطوری نمیشد...
و داد زدم:فاااااکککک...
و قاب عکسو کوبوندم به دیوار و در با صدای وحشتناکی باز شد...اهمیت ندادم که کسی که میاد تو اتاق کیه و سرمو گذاشتم رو دستام...صدای لیام رو شنیدم ولی اهمیت ندادم...
ل_چی شده زین؟
اخه اگه بهت بگم چیکار میکنی برام؟ برو بیرون بذار تنها باشم...
_لطفا برو بیرون...
اومد جلو و رو به روم رو زمین نشست...
ل_رقتار دیشب من عصبیت کرده؟
_نه...
ل_من نمیخوام دخالت کنم اما تا حالا صدای دادت رو نشنیده بودم....
_چیزی نشده...
حتی سرمو بلند نمیکردم تا نگاهش کنم...اون نمیتونه دردی رو از من دوا کنه...
ل_وقتی باهات حرف میزنم بهم نگاه کن...
سرمو بلند کردم تکبه دادم به دیوار و زیر چشمی نگاهش کردم...دیگه اون عصبانیت و جدیتی که قبلا به خرج میداد رو نداشت...
ل_این شد...حالا بگو چی شده...
_اگه بگم چی میشه؟ واقعا کاری بجز داد زدنم بلدی؟ مثلا حل کردن مشکلات اینو اون...یا مثلا تشکر کردن...کلا بهت یاد دادن یا دستور بدی یا داد بزنی...
ل_با تو حرف زدن فایده ای نداره....
و بلند شد و رفت رو تختم و گفت:خیلی لجبازی...
پوزخند زدم و دیدم که گوشیمو گرفت دستش...
ل_این کیه که اخرین بار بهت زنگ زده؟همین عصبیت کرده نه؟
_بزار کنار گوشیمو...
ل_جواب نده...به درک...الان زنگ میزنم بهش...
شوخیش گرفته؟
زنگ زد به صاحب خونه...من یه روز اینو زجرکش میکنم...بلند شدم تا گوشیمو از دستش بگیرم اما اون زودتر از من دکمه رو زد و شمارشو گرفت...
ل_من گربه ی کوچولو نیستم...بگو با صاحب این خط چه نسبتی داری...
ص.خ_...
ل_چی میخوای ازش؟
ص.خ_...
اخمی رو صورتش جا گرفت و گفت:فکر کن دوستشم...چی میخوای ازش؟
هه...دوستم...ریدی داداش...
ص.خ_...
ل_چقدره؟
ص.خ_...
ل_اهان پس پول نمیخوای...پس چی بندازم جلوت تا دست از سرش برداری؟
ص.خ_...
ل_فکر کن که میتونم...
ص.خ_....
ل_اگه خواهرشو میخوای پس منم از تو یه چیزی میخوام...
چشمام گرد شد....میخواد ولیحا رو بده بهش...هجوم بردم سمتش و خواستم که گوشیو ازش بگیرم که هلو داد اون سمت و دستشو به نشونه ی سکوت گرفت جلوی دماغش...
ص.خ_...
ل_یه لحظه صبر کن...
دستشو گرفت جلوی گوشی تا صداش رو نشنوه و رو به من گفت:اگه دو دقیقه ساکت بشینی سر جات همه چیز درست میشه...مشکل اینجاست که چوب تو کونت میکنن اگه دو دقیقه لجبازی نکنی...
کلافه دستمو تو موهام کشیدم و گفتم:داری گند میزنی به زندگیم...
انگشت وسطش رو نشونم داد و گفت:داشتم میگفتم...به یه شرط خواهرشو میدم بهت...
ص.خ_...
ل_حرف اضافه نزن و گوش کن...خواهرشو بهت میدم ولی در عوض باید خونتو تمام و کمال بزنی به نام زین...به علاوه ی کل حساب های بانکیت...یعنی باید با یه دست لباس و بدون هیچ پولی ولیحا رو تحویل بگیری...
ص.خ_...
ل_از نظر من و زین می ارزه و حتی ارزش ولیحا بیشتر از این حرفاست...
ص.خ_...
ل_خوب پس دست از سر زین و خواهرش بردار...واسه اجاره ی خونتم هر ماه به خودم زنگ بزن شمارتو از گوشی زین بر میدارم و بهت زنگ میزنم و اگه دوباره مزاحمتی بداشون ایجاد کنی با من طرفی...
ص.خ_...
ل_اولا که اون قیمتی که اجاره ی خونته واسه من پول خورده...دوما اگه بهش دست بزنی کاری میکنم از دنیا اومدنت پشیمون شی...
ص.خ_...
ل_سر این شیرین زبونی و پیشنهادی هم که به زین دادی یه چشمه از قدرتم رو نشونت میدم تا بشینی سر جات...
ص.خ_...
ل_خواهی دید...
و گوشیو قطع کرد....
ل_ادرس خونه ی اینو بده به من...
_با این تهدیدی که تو کردی بابد ولیحا رو کشته تحوبل بگیرم...
ل_خودت میگی تهدید...نمیتونه کاری کنه...مطمئن باش چون ترسوتر از این حرفاست...الانم ادرس خونشو بده و بقیشو بسپار به خودم....
ادرس خونشو دادم و لیام از اتاق رفت بیرون...یک ساعت و نیم بعد داشتم خورده شیشه های قاب عکسو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد...دیگه رسما جرعت نداشتم به تلفن نگاه کنم...اما با دبدن اسم ولیحا نفس عمیقی کشیدم و گوشیو برداشتم...
_سلام...
جیغی از خوشحالی پشت تلفن زد و گفت:زین خیلی دوستت دارممممم...
_چی شده مگه؟
و_اینکه اجاره رو ریختی و حسابی دهن جان رو سرویس کردی...
من؟ من که همین جا بودم...کار لیامه...مطمئنم....
_چی شده مگه؟
و_یعنی تو خبر نداری؟
_نه...
و_وا...الان این مرتیکه جان اومد دم در خونه و من اول درو باز نکردم...از پشت در داد زد که واقعا من ارزش نداشتم که این اینقدر کتک بخوره...منم رفتم درو باز کردم و دیدم که زیر چشمش اندازه یه گردو کبوده و دماغشم خون اومده...بهم گفت که دیگه باهام کاری نداره و بهم گفت که داداشم که تو باشی اینقدر وحشیه که ارزش نداره که دوباره بیاد سمتم...وحشی خودشه ها...ولی من فقط حرفاشو برات گفتم...
خنده ای کردم و گفتم:داداشت وحشبه ولیحا...حواست باشه به خودت...
و_اره...وحشیگری هم مثل لجبازی به خصوصیات بارزت اضافه شد...
_ناهار خوردی؟
و_خیلی خری...ساعت تازه نه صبحه...ناهار چیه؟
_اه حواسم به ساعت نبود...یه چیز بگم تعجب کنی...
و_هان؟
_یه ساعت بیشتر نخوابیدم...
و_چرت نگو...تو یه ساعت بخوابی؟
_به جان تو...
و_این مرده کیه پیشش کار میکنی؟ اهان لیام...خیلی روت تاثیر گذاشته ها...
لیام...باید ازش تشکر کنم...
_ولیحا بعدا بهت زنگ میزنم...
و_باشه خداحافظ...
دوییدم جلوی اینه و دستی به موهام کشیدم...یکم که احساس کردم قیافه ام قابل تحمل شده از اتاقم بیرون براش یه قهوه درست کردم و بغل کیکی که از دیشب مونده بود گذاشتم و رفتم بالا...وقتی رسیدم دم در اتاقش نفس عمیقی کشیدم...از این کار سختتر نیست...اون چرا اینکارو کرد؟ واقعا هدفش چی بود؟در ازای این کارش چی قراره ازم بخواد؟
سرمو تکون دادم و در اتاقشو زدم...
ل_اگه میخوای مثل دفعه ی قبل خجالت بکشی درو باز کن...
دوباره لباس نداره...تو اتاقش لخت میگرده این؟ خاک تو سرش...
_نه نمیام...
خنده ای کرد و گفت:پس صبر کن...
دم در منتظر موندم و بعد از چند ثانیه گفت:بیا تو...
درو که باز کردم دبدم فقط یه شلوارک پوشیده...خب این قابل تحملتره...خدایا به این هیکل دادی به منم هیکل دادی؟ خدایی این بازوها رو از کجا اورده؟
ل_چرا اینقدر هیزی؟
_چی...اهان...نه...
خندش گرفته بود...کوفت خوب چیکار کنم من بدبخت تا حالا اینطوری کسی رو ندیده بودم...از حق نگذریم واقعا هاته...
_بفرمایید...
ل_من قهوه نخواستم...
_میدونم...همینطوری ریختم...
با اینکه نور اتاقش خیلی کم بود اما درخشش چشماشو احساس کردم...چیزی نگفت و من مجبور شدم شروع کنم...
_ممنون...
ل_چرا؟
_بخاطر اینکه بزرگترین دغدغه ی زندگیمو حل کردین...
ل_از کجا فهمیدی؟
_ولیحا زنگ زد و گفت که پسرش رفته بود دم در خونمون و گفته بود که دیگه کاری به کارش نداره...و اینکه لازم نیست اجاره ی خونه رو شما بدین...من خودم از حقوقم پرداختش میکنم...
ل_من اجاره ی این ماهو فقط میدم...از ماه دیگه خواهرت توی اون خونه نمیمونه...به همون مرده زنگ زدم و گفتم که تا هفته ی دیگه اسباب کشی میکنی...
خوب اون موقع ولیحا کجا بره اخه؟ اینم بالا خونه رو داده اجاره...
_اما...
پرید وسط حرفم و گفت:لازم نیست یاداوری کنی...یه خونه ی کوچیک دارم که بی استفاده افتاده...چندین بار یکی دو نفرو به عنوان سرایدار فرستادم توش تا زندگی کنه ولی یا دزدی کردو یا توش گندگاری بالا اورد و مجبور شدم بیرونش کنم اما چون تو پیش منی خیالم راحته چون میدونم تو کنترلش میکنی و نمیتونه کاری کنه...وسایل خونه رو هم چیزی لازم نیست تا ببره...یه سری وسایل جزیی کافیه واسه ی اسباب کشی هم خودم یکیو میفرستم تا وسایلشو ببره ولی وقتی که رفت اونجا دیگه خرج و مخارجش به عهده ی خودته حالا میخواد بره کار کنه میخواد تو بهش پول بدی...گاهی اوقات که مهمون دارم میتونی بیاریش تا کمکت کنه...ولی دارم بهت اخطار میدم که اگه برنامه ات بشه سر زدن به خواهرت و کم کاری کنی، قسم میحورم که با دستای خودم تحویلش میدم به همون عوضی و همه چیزو بهش میگم...
لبخندی به پهنای صورتم زدم و ناخواسته پریدم بغلش....اولش جا خورد ولی بعد هیچ عکس العملی انجام نداد وحتی دستشم بهم نخورد...منم بعد از چند ثانیه ازش جدا شدم و به خودم اومدم و سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید...دست خودم نبود...
ل_اشکالی نداره ولی خوشم نمیاد کسی باهام زیاد احساس صمیمیت کنه...
پژمردم...مرتیکه بی احساس...برو بمیر اصلا...محبت یادش ندادن ننه باباش...خیلی دلم میخواست بدونم چرا اینکارو کرد...
_میشه یه چیز بپرسم؟
نگاهم کرد و این نگاهش یعنی:"بنال و نرین به وقتم"
_چرا اینکارو کردین؟
ل_چه کاری؟
دوزاریش کجه...احمق اخه تو چندتا کار برای من کردی که میگی چه کاری...
_همین امروز...زنگ زدن به اون و اسباب کشی ولیحا...
ل_بعدا میفهمی...حالا برو و دیگه سوال نپرس...
عجب گهی خوردم پرسیدم...الان از کنجکاوی میمیرم...اما اینقدر خوشحال بودم که دلم میخواست داد بزنم...پس شروع کردم به اهنگ خوندن...هر قسمتی از هر اهنگی میومد تو ذهنم رو میخوندم و خونه رو جارو میکردم و گاهی اوقات بی اختیار میخندیدم...حالا دیگه هیچ نگرانی ای ندارم و تا هر وقت که بخواد میتونم تو این خونه زندگی کنم...دیگه خیالم هم از بابت ولیحا راحته...زنگ زدم بهش و جریانو بهش گفتم...اونم گفت اول باورش نشد اما بعد لیام صدام کرد و ازم شماره ی ولیحا رو خواست و منم با کمال میل بهش دادم...
تا شب مثل چی انرژی داشتم...تازه یادم افتاد که از لیام برای نقاشی کشیدن روی دیوار اتاق اجازه نگرفتم...الانم که تو اتاقشه...امروز زیاد تو دیدش بودم...اگه الانم برم فکر میکنه میخوام ازش سوءاستفاده کنم...حوصله ام هم سر رفته بود هیچ کاری تو خونه نبود تا انجام بدم پس رفتم تو حیاط سمت خونه ی جیمز و درشو زدم اما کسی درو باز نکرد...حتما رفته بیرون...دیگه هیچ کاری ندارم...داشتم تو حیاط قدم میزدم که زنگ در زده شد...با باز کردن در پری رو دیدم که با کارن اومدن تو...
پ_چقدر زود درو باز کردی زین...
_سلام...تو حیاط بودم...
پری باهام دست داد اما کارن به همون سلام اکتفا کرد...
ک_لیام خونست؟
_بله...تو اتاقشه...
رفتن داخل...پری تو سالن نشست اما کارن رفت بالا تا لیامو صدا کنه...
پ_زین بیا اینجا...
_چی میخورین براتون حاضر کنم؟
پری پوفی کشید و گفت:مگه من چند نفرم که فعل جمع بکار میبری؟ احساس ناراحتی میکنم اینطوری...
_نمیتونم...اینطوری عادت کردم...حالا چی میل دارین؟
روشو کرد اونور به این نشونه که باهات قهرم...به درک...چیکارت کنم...
_پس از اقا و کارن خانم میپرسم...هر چیز اونا خواستن برای شما هم حاضر میکنم...
جوابمو نداد و منم از زنگ اشپزخونه از لیام پرسیدم که چی میخورن و اون گفت که قهوه ی تلخ...
پ_من قهوه تلخ نمیخورم...
_پس چی حاضر کنم براتون؟
پ_اب پرتقال...
_چشم...
اب پرتقال پری رو بهش دادم خواستم برم بالا که پری گفت:بهتره نری...
_چرا؟
پ_شاید نخوان مزاحم شی...
منظورش اینه که شاید بخوان کارای خاک بر سری بکنن اما وقتی گفت که قهوه میخواد پس باید منتظر باشه تا قهوه اش رو ببرم...و اگه هم نبرم داد و بیداد میکنه که چرا به موقع نبردم...گیر کردم این بین...فوقش اگه بردم و در زدم میگه نیا تو دیگه...
_میبرم...نهایتا ازم میخواد صبر کنم...
شونه اش رو بالا انداخت و منم رفتم بالا...به اتاقش که رسیدم یکم گوش دادم تا بفهمم چیکار میکنن و چیزی به گوشم رسید گه فکرشم نمیکردم...
ل_کارن من دیگه خسته شدم...
ک_خوب مگه من راضیم به این ازدواج لعنتی...
اما اون که با کمال میل ازش خواستگاری کرد....پس چی شد الان؟
ل_سریعتر به بابات بگو اون قرارداد لعنتی رو ببنده....هر روز که نمیتونی بیای خونه من...من از فردا دوباره کارام شروع میشه و احتمالا شبا هم خونه نمیام...هر دو دقیقه یه بار بابات باید زنگ بزنه؟
ک_بابای من گفت یا تو یا اون داداشی که به همه گفتی رفته پاریس....حالا یا پای من بمون و یا یه داداش تخیلی پیدا کن....فکر نکن که عاشق قیافتم...منم فقط دنبال اینم که بابام بزاره برم سیاتل...بار چندمه اینو دارم میگم؟
لبام کلافه دادی زد که چهار ستون خونه لرزید....ترجیح دادم برگردم...پری همچنان تو حال نشسته بود...شاید خبر نداره که ازدواج اینا یه ازدواج سوریه...
پ_دیدی گفتم...
خنده ای کردم و گفتم:سخت مشغول بودن...
و چشمکی زدم بهش خندید و گفت:در زدی؟
_نه صداش کل راهرو رو برداشته بود...
مطمئن شدم که چیزی نمیدونه...
خندید و گفت:از لیام بعیده...
رفتم تو اشپزخونه و زنگ اتاقشو زدم...
_اقا قهوتونو بیارم بالا؟
ل_نه الان میایم پایین...
دهنت سرویس نیااااا....الان دروغم درمیاد...فاک یو لیااااامممم....قهوه ی لعنتی رو گذاشتم رو میز و بعد از چند دقیقه اومدن پایین...
ل_سلام پری...ببخشید دیر اومدم پایین...
پ_نه مشکلی نیست...سخت درگیر بودی دیگه....زین اومد بالا بیچاره پیشیمون شد از اومدنش...
دلم میخواست خشتک بدرم....الان لیام فهمیده که صداشونو شنیدم و سرمو میزاره رو سینم....
تو اشپزخونه خودمو سرگرم کردم اما سنگینی نگاهی رو حس میکردم و مطمئن بودم که لیام داره نگاهم میکنه...خدایا بدبخت شدم...
نیم ساعتی میشد که اون دوتا احمق اومده بودن که دوباره زنگ زده شد...
ل_زین برو درو باز کن...جیمز صبح رفت مرخصی...
_چشم...
دوییدم بیرون و درو باز کردم...
هری_سلام زین...
_سلام...بفرمایین...
ه_لیام خونست؟
_بله...کارن خانم و پری خانم هم هستن...
برگشت سمت من و با چشمای گرد نگاهم کرد...
ه_کارن هم هست؟
_بله...
ه_لیام چطوره؟
این از ازدواج اینا خبر داره مثل اینکه...
_نمیدونم...بفرمایین داخل...
هری رفت تو و لیام با دیدنش نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه قهوه اش رو خورد به هری گفت:هری میای تو اتاقم؟
ه_اره بریم...
هری و لیام رفتن بالا و منم تو اشپزخونه از فضولی مردم...
بچه ها رفتن و منم شام لیامو دادم و رو تخت دراز کشیدم...که زنگ اتاقم زده شد...
ل_زین بیا تو اتاقم...کارت دارم...
یا حضرت شت...بدبخت شدم...
اروم و با ترس رفتم سمت اتاقش و درو زدم...
ل_بیا تو...
درو باز کردم و دیدم که لیام رو صندلی نشسته و به بغلش اشاره میکنه...
ل_بشین...
نشستم رو صندلی و لیام بدون مقدمه شروع کرد...
ل_چقدر از حرفای منو کارن رو شنیدی؟
بدبخت شدم...
_هی...هیچی...
ل_کاریت ندارم...فقط بگو چقدرشو شنیدی چون بهت ربط داره و منم حوصله ی دوباره گویی رو ندارم...
سرمو انداختم پایین و چیزایی که شنیده بودم رو تعریف کردم...
ل_خوبه...ببین تو قراره نقش داداشی رو بازی کنی که من به همه گفتم پاریسه...فقط هم جلوی بابای کارن...چون بقیه از سوری بودن ازدواج ما خبر دارن...حتی دوستام...
_اما پری خانم که...
پوزخندی زد و گفت:کارن بهش سپرده بود که جلوی تو چیزی نگه...حالا چی؟ قبول میکنی؟
_اگه قبول کنم...
پرید وسط حرفم و گفت:اگه قبول کنی پاداش میگیری و اگه قبول نکنی مجازات میشی...مجازاتشم...
منم مثل خودش حرفصو قطع کردم و گفتم:با خواهرم کاری نداشته باش...
پوزخندی زد و گفت:زدی تو خال...خواهرتو میدم دست اون پسره...طوری که خودتم کاری از دستت برنیاد..
لعنتی....
_باید چیکار کنم؟
ل_منو کارن با هم دعوا میکنیم و بهم میزنیم...و اون موقع تو باید نقشتو خوب انجام بدی...ماه دیگه بابای کارن یه مهمونی بزرگ گرفته به مناسبت تولد زنش...منم دعوتم و اونجا قراره یه قرارداد خیلی بزرگ رو باهاش ببندم...اونم به شرطی گفت که این قرار دادو با من میبنده که یا با دخترش ازدواج کنم و کارن بشه شریکم یا با یکی از اعضای خانوادم شریک شم چون به نظر خودش من به تنهایی سنم خیلی کمه...پدرو مادر منم مخالف صد در صدن پس من گفتم که یه داداش دارم که رفته پاریس اما چون نتونستم کسی رو جور کنم که نقش داداشمو بازی کنه تن به این ازدواج لعنتی دادم...تا اینکه تو رو استخدام کردم...یکم لاغر مردنی هستی و اما از قصد دیشب بهت اون لباسو دادم تا بسنجمت و ببینم که چقدر استعداد خوشتیپ بودن رو داری...که دیدم بدک نیستی و در حدی هستی که بتونی نقش بازی کنی...
بدک نیستم؟ گمشو تو فقط هیکل داری...منم اگه اون بازو های لعنتی رو داشتم که الان واسه خودم پادشاهی میکردم...
سرمو تکون دادم و گفتم:تو اون مهمونی باید چیکار کنم؟
ل_اون مهمونی یک مهه دیگه است...تو این یه ماه یه ذره رو قیافه و هیکلت کار میکنم....خیلی مثبت میزنی...مثبت که نه...یکم... چطور بگم...اهان...قیافه ات بچگونه است...اما من درستت میکنم...
از رو صندلی پاشد و منم بلند شدم...جلوم وایساد و گفت:موهات بابد بلندتر بشه اما مرتب تر...بزار ته ریشت دربیاد...از فردا هم نصف روزو باهم ورزش میکنیم تا یکم ورزیده تر شی...من از فردا دوباره بابد برم سرکار و وقتی که اومدم باهم تمرین میکنیم...حال هم برو...
از اتاق رفتم بیرون که درو باز کرد و گفت:بدو بیا تو...یه چیزو یادم رفت...
منو کشید تو اتاق و گفت:من قبل از اینکه با کارن بهم بزنم باید بگم که تو برگشتی...تا یه مدت هم باید با کارن مثل عاشق و معشوق رفتار کنیم تا شک نکنه و بعد وقتی که نصف اون سهامو زد به نام تو...فرداش...تاکید میکنم...فرداش با من میای بانکو تمام سهمتو به نام من میزنی...قسم میخورم اگه کلکی تو کارت باشه دیگه قید زندگی خودت و خواهرتو بزن...میفرستمتون به درک...شیر فهم شد؟
و انگشت اشاره اش رو گرفت سمتم به نشونه ی تهدید...من اگه قرار بود دزدی کنم که وضعم این نبود...
_بله فهمیدم...
ل_خوبه...پس سه چهار روز دیگه من به بابای کارن خبر برگشت تو رو میدم...فکر کنم برای اماده شدنت فرصت کافی ای باشه...چون مایکل به محض اینکه بفهمه تو برگشتی میخواد که ببینتت...
_مایکل؟
ل_بابای کارن...
_اهان...چشم...
ل_افرین...میتونی بری...
از اتاق پریدم بیرون و رفتم تو اتاقم...یه دوش گرفتم و رفتم زیر پتو و احساس کردم اتاقم بیشتر از هر وقت دیگه ای سرده...
_فاک...
تا کلمو کردم زیر پتو و تمام سعیمو کردم تا بخوابم...اما اتاقم به حدی سرد بود که احساس میکردم اگه نفس بکشم نفسم تو هوایخ میزنه...اثرات گشادیه دیگه...فن اتاقم خاموش بود و منم حسشو نداشتم تا برم روشنش کنم...

Servant Of Love  (Ziam_fanfic)Where stories live. Discover now