2.2

518 89 21
                                    

لویی توی اتاق من بود، میگم چون شاید یادتون رفته باشه. من دارو رو میخواستم...میخواستم بذارمش روی میزم و بهش خیره بشم، ولی میخواستمش

"من این دارو رو بهت میدم و تو چی کار میکنی دقیقا؟"

لویی با اون لحن سسی ـش پرسید. پوزخند زدم

"من برتون میگردونم تو هواپیمایی که سقوط کرد"

"همه چیز رو فراموش میکنیم؟"

"نه...احمقانه ست! من این همه زجرتون ندادم که همه رو فراموش کنین"

با خنده ی خبیثانه م گفتم و لویی سرشو تکون داد

"پس...اگه برگردیم، مایکل هنوز هم تو فراغ کلوم میسوزه؟ لوک هنوز هم از اشتون دفاع میکنه؟ زین و لیام هنوز هم به هم عشق میورزن؟ من و هری...به هم میرسیم؟"

"واو چقدر دراما...من دراما دوست دارم، میدونی، خوشم میاد زود به هم علاقه مند میشین"

با نیشخندی که همه رو میترسوند گفتم. ولی لویی بیش از حد تو فکر بود که از من بترسه

"خب پس...کی دارو رو بدم؟"

"برو به اون یکی احمقا بگو بعد...مُرده هاتون رو هم میذارم همون طرفا"

با لحن سردم گفتم و کلارک رو صدا کردم، یکی از دیمن هام. اون اومد و لویی رو برد. اون قبل مرگش مرد خوبی بود پس بهش درجه ی بهتری دادم...بیچاره، فقط یه کارمند بازنشسته بود که میخواست بره دخترش رو ببینه...آههه چه غم انگیز هارهار

به من ربطی نداره!

نشستم پشت میزم و دکمه ی مشکی رو زدم. چند تا مانیتور جلوم سبز شدن...لبخند زدم. من لبخند زدن رو دوست دارم. میدونین، یه جورایی به بقیه نشون میده قدرت و آرامششون دست کیه...

>:)

من میتونم هر چیزی که تو وجب به وجب این جزیره اتفاق می افته رو ببینم. من حتی میتونم زندگی قربانی ها قبل افتادن اینجا رو ببینم. تنها سرنخی که شما از برمودا دارید، یه پیغام صوتی به برج مراقبته که میگه:

 "کمک کنین، برج مراقبت، دود غلیظ سبزی میاد که نمیذاره جلومونو ببینیم، برج مراقبت ما داریم سقوط میکنیم"

همین. با این منو میترسونین؟ هاه. لویی رفت توی اتاق و برای پسرا توضیح داد. اونا ترسیده بودن. چیزی درباره ی من نگفت...

مارک رو صدا کردم. بهش دستور دادم زین رو ببره اتاق، به هرحال اون خوب بود. تمام اجساد تجزیه شده بودن پس باید برای این یه کاری میکردم. کمی اینور اونور رو گشتم تا اینکه راهی پیدا نکردم جز یه مشت بطری. از دیمن هام فرستادم از خاک مُرده های این مسافرا بریزن توی هرکدوم و بیارنش. این لویی بی مصرف کارامو سخت کرد برام...ولی داره خوش میگذره نه؟

خیلی عالیه! چند وقتی بود همچین پست تُپُلی برامون ارسال نشده بود! به دیمن های جدید احتیاج داشتم ولی شاید بتونم یکی رو آزاد کنم. میدونین، تا زمانی که به دارو دست پیدا میکنم هیچی مهم نیست. نمیتونم مُرده رو زنده کنم، ولی میتونم روحش رو برگردونم به یه بدن دیگه...

کلوم. اون کسیه که میخوام آزادش کنم...من از آه عشق خوشم نمیاد. وقتی شونزده سالم بود، عاشق یه دختر شدم. از دراما خیلی خوشم میاد! هنوز هم دستبندی که اون بهم داده همراهمه. همیشه بوده. دستبند چرمی ظریف که روش یه جمجمه با کلاه دزد دریاییه

کمتر دراین باره حرف بزنیم، من نمیخوام شما منو بشناسید. به دوربین نگاه کردم. زین وارد اتاق شده بود و لیام داشت بغلش میکرد آو چقد کیوت واقعا الان رنگین کمون بالا میارم من از این جور آدمای لوس متنفرم!

کلارک رو صدا کردم تا به دیمنِ کلوم بگه بیاد. من میخوام این کار رو بکنم، نه به خاطر اینکه میخوام اونا خوشحال باشن، نه اصلا، فقط چون نمیخوام بلایی که عشق سر من آورد بخاطر آهی که "اون" کشید دوباره بگیرتم. من به این جور مزخرفات اعتقادی ندارم ولی چون این رو تجربه کردم، با احتیاط برخورد میکنم

برای همینه که اشتون رو زنده نگه داشتم. برای همینه که زین رو برگردوندم

دیدید من یه هیولا نیستم؟

باید زودتر دارو رو میگرفتم و از اینجا بیرون میرفتم. راستش خودم هم نمیدونستم چرا دارو رو میخوام...یعنی...یادم رفته بود...من...من چندین ساله که اینجام

خب آم، سه سال. تو سه سال خیلی چیزا تغییر میکنن

مثلا، به این داستان گوش کنین:

 'یه پسر، درسش رو تموم کرده بود و میخواست به طور تخصصی رشته ای که دوست داشت رو بخونه. اون سر راهش به جذاب ترین موجودی که تا حالا دیده بود برخورد. اون طی سه سال اونقدر عاشق پسر شد که مُرد- نه نمُرد هارهار اون بالاخره به عشقش گفت که دوستش داره'

میدونم. تنها چیزی که شما از من میدونین اینهاست:

به عشق اعتقاد دارم، یه کراش احمقانه داشته م، یه دستبند دارم، ناظرم، میتونم صدای مُرده ها رو بشنوم (حتی قبل اینکه بیام اینجا)، از لویی تاملینسون متنفرم و خیلی چیزای که یادم رفته...آهههققق من باید یه ماهی میبودم چون هی فراموش میکنم. چون درونم پر از نفرته و جایی برای چیز دیگه ای نمیمونه

چه خوب!

من انسانم ولی از انسانها متنفرم. چرا؟ چون خیلی از کاراشون احمقانه ست. اونا دروغ میگن، همدیگه رو میکُشن، همدیگه رو بدنام میکنن، رهبر واحد ندارن هر کدوم پخش شده ن یه طرف، انسانها دیگه "حیواناتی شدن که به اشک های هم نوعانشون حتی توجه هم نمیکنن" اینو این دختره میگه

به زندگیِ بی ارزشت فکر کن احمق! همین الان بشین و فکر کن. به کاری که میخوای بکنی و به عاقبتش. اگه به نفعته حتما همون کار رو بکن. اگه به نفعت نیست، دنبال فرصتی باش که این تصمیمت رو به نفعت کنه. برای یک بار هم که شده به زندگیت برگرد. تو زیادی خودت رو با "زنده بودن" مشغول کردی که نمیدونی زندگی چیه

میدونی زندگی چیه؟

زندگی تو یه لبخند خلاصه میشه.



>:)    خـبـیـث    (:<

bermuda passengers ‣ larry.ziam.lashton.niall ✓Where stories live. Discover now