کسل بود..بعد از اون انرژی زیاد برای رنگ کردن اتاق وچیدنش الان وضوحا کسل بود،به سمت کمدش رفت ویکی از شلوار های مشکی راحتشو برداشت یه تیشرت سرمه ای با طرح ویه ژاکت اسپرت مشکی.

تیشرتشو جلوی اینه درآورد وچند دقیقه به خودش خیره شد،همیشه فکرمیکردم لویی یه دفتر خاطرات هم که شده داره مگه میشه ادمی با اونهمه اتفاقات که من حتی از یک درصدشم درست وحسابی خبر نداشتم دفتر خاطرات نداشته باشه یا حداقل جایی ثبتش نکرده باشه.ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که بدن لویی دفتر خاطراتشه.هرکدوم از زخم ها یاداور یه روز،یه شخص،یه دوره وشاید یه زندگی بودند.وجالب بود که اونهمه تتو نتونسته بودجای زخم هارو بپوشونه.

جالبه مثل وضعیت من ولویی..من زخم زدم..وتتو بچه..تتو اخلاق خوب..تتوبهترین بود نمیتونه زخم زو پاک کنه.

لو:زخم ها هیچ وقت پاک نمیشن..هرچی هم تتو بزنی..همون ها باقی میمونه..ولی میدونی..حداقل تتومیتونه زخم ها رو هم زیبا ترکنه.

با گفتن حرفش بچه رو برداشت واز اتاق بیرون رفت.خودمو بهش رسوندم وبچه رو ازش گرفتم.لویی کسل بود قرار نبود منم همینجوری باشم که..پس به تامی نگاه کردم وبلند گفتم:

_کره خربابا...بزن بریم بیرون..

گوشه لب لویی کمی رفت بالا وقدم هاشو کمی محکم تر برداشت ودنبالم اومد.سریع از پله ها دویدم پایین لو داشت اروم میمومد پایین که شروع کردم:

_لویی..زود باش...یالا..تنبل..یالا بیا بریم...

با ورجه وورجه های من واصرارم لویی سریع تر اومد پایین.

لو:دیوونه ام کردی اومدم.

دستمو گذاشتم رو گودی کمرش وهلش دادم.

_اینقدر اون لبا رو تکون نده برو ماشین رو بیار تو حیاط تا زودتر بریم

لویی جلوتر از هال رفت بیرون وبه سمت پارکینگ رفت تا یکی از اون ماشین هارو برداره.با یه لبخند گشاد که پاک نمیشد وحاصل تغییر جزئی حال لویی توسط خودم بود به سمت حیاط رفتم.

*******************

در باز شد ومن بدون ثانیه ای مکث پریدم و اون خانوم خوشتیپ رو بغل کردم.دستای ظریف آنه هم دورمن حلقه شده بود.دستاشو بین موهام فرو میبرد.ومنم اروم دستمو رو کمرش میکشیدم.حالا که لویی کنارم بود میفهمیدم چقدر دلتنگ ام.بعد از چند دقیقه همدیگه رو ول کردیم.آنه به سمت لو رفت.

آنه:سلام لو..خوبی پسر؟!

لو:خوبم..تو چطوری؟اوضاع روبه راهه؟!

آنه:همه چی عالیه...خیلی دلم برات تنگ شده بود.

ادامه داد:

_واااای خدا...مگه یه بچه میتونه اینقدر کیوت باشه؟!میتونم بغلش کنم؟!

لویی بچه رو با لبخند به آنه داد وباهم وارد خونه شدیم.

Don't Judge,just Trust(L.S)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant