part 1

2.5K 362 66
                                    

از نگاه لویی

"میدونی چیه نایل، این فقط به هیچ وجه با عقل جور در نمیاد."

"واقعا، چطور؟"

"چطور ممکنه یه نفر هم انسان باشه هم حیوان، منطق این کجاست؟"

"ساده است، مادره سکس با حیوان رو قبول کرده."

"اِو، حال بهم زنه."

"دقیقا اما به نظرت چطور دیگه این ممکن هست؟"

"اممم، نمیدونم، شاید یه آزمایش علمی اشتباه پیش رفته؟"

"درسته اما من نظر خودمو بهتر دوست دارم."

"تو، دوستم، عجیب هستی؟"

"اما تو دوسم داری."

"درسته، به هرحال باید برم. فردا باهات حرف میزنم!"

تلفنو قطع کردم و از کاناپه پا شدم تا برم تو آشپزخونه که از فنجونم خلاص شم. امشب شب جالبی بوده بخاطر اینکه توی همه ی خبر ها این داستان درباره ی یه موجود پیوندی که پیدا شده، بوده.

به سمت کاناپه برگشتم و رفتم که پاهامو بالا بذارم وقتی یه صدای غیر واضح بیرون در شنیدم. اولش فکر کردم که ممکنه چیزی شنیده باشم پس برای چند دقیقه دیگه گذاشتم همین طور باشه. درست وقتی برنامه تموم شد، دوباره شنیدمش، صدا تقریبا شبیه یه میو بود.

تلویزیونو رو بیصدا گذاشتم و برای صدا صبر کردم و اون در واقع یه میو بود. سریع از روی کاناپه بلند شدم و در رو باز کردم. پایین رو نگاه کردم و یه بچه گربه ی سیاه کوچیک با چهارتا پنجه ی سفید و چشمای سبز دیدم.

"میو"

بچه گربه گفت وقتی پنجشو لیسید. روی زانوهام خم شدم و دیدم که قلاده ای دور گردنش نیست. با دقت بلندش کردم و اون فورا توی دستام جمع شد.

"سلام پسر کوچولو، میخوای اشب رو با من بگذرونی و ما میتونیم فردا خونت رو پیدا کنیم؟"

همه ی کاری که اون کرد خرخر کردن تو دستام بود. سمت کاناپه رفتم و اونو پایین گذاشتم. اون اروم بطرف پتوها خزید و خودشو زیر اونا فرو کرد فقط به اندازه ای که سرش پیدا باشه.

من با صدای ارومی باهاش حرف زدم وقتی اون سرشو به پتوها میمالوند و چشماشو بست.وقتی میخواستم بلند شم تا به اتاقم برم صدایی شنیدم و به زمین نگاه کردم و اون از اونجا داشت بهم نگاه میکرد.

پنجشو روی پام گذاشت انگار که میخواست بیاد.

"باشه، بیا." 

اون تا اتاقم دنبالم اومد و من پیجاممو پوشیدم. چرخیدم دیدم اون یکی از بالش ها رو بغل کرده ومن روی تخت رفتم. وقتی جام راحت شد، اون بدنشو روی گردنم کشید و بلند خرخر کرد.

چشمامو بستم و به یه خواب عمیق خوب فرو رفتم.

*************

غر زدم وقتی حس کردم وزن روم داشت سنگین تر میشد. چشمامو باز کردم و دیدم که نیمه ی یه پسر روی بدنمه.

"وات د فاک؟!"

جیغ کشیدم و غریبه با تکون شدیدی از خوابش پرید و روی زمین افتاد.

"چطور اومدی تو خونم؟ و چرا توی تختم روی من هستی؟"

من با عصبانیت پرسیدم.

پسره که فقط شورت پاش بود رو سرش دست کشید،

"تو دیشب گذاشتی بیام تو..."

"اره حتما، اما چطور من اینو یادم نیست؟ چیزی که من گذاشتم بیاد تو یه گربه بود...."

چشمامو گنده کردم.

"وایسا تو یکی از اون آدمایی هستی که روت آزمایش کردن؟"

"آره، اون کلا اشتباه پیش رفت. وقتی خورشید غروب میکنه من به گربه تبدیل میشم و نمیتونم متوقفش کنم تا وقتی اولین بوسه واقعی طلسم رو بشکنه."

"این یه جور داستان پری دیوانه کنندس یا همچین چیزی؟"
با خنده پرسیدم.

"هاها، خیلی باحالی اما من شوخی نمیکنم. بعدا معلوم شد اون دانشمند احمق یجور جادوگر یا این چرتوپرتا بوده."

"تو واقعا شوخی نمی کنی..."

"اگه میکردم فکر میکنی تا حالا یه راهی پیدا نکرده بودم؟"

"شاید، اما بازم تو میتونی دروغ بگی."

"حتما، هرطور میخوای فکر کن."

اتاق برای یه مدتی سکوت داشت تا اینکه هری (اسمشو از کجا میدونه؟!) حرف زد،

"اممم، ممکنه این عجیب بنظر برسه اما میشه اینجا بمونم تا وقتی گزارشای اخبار تموم بشن؟"

"خب، نمیدونم چرا نه و تازه بغل کردن یه بچه گربه کوچیک بهترین راه واسه خواب رفتنه،"

من حرف زدم بدون اینکه حتی بفهمم الان چی گفتم و دیدم اون داشت به پاهاش نگاه میکرد، از خجالت سرخ شده بود.

"باشه. خب، من هری ام به هرحال."

"و منم لویی ام."

The Little Kitten | CompleteWhere stories live. Discover now