_ خب تو بعد از اون واکنش عجیبت!!التماس کردی که بهت دست بزنم چون خیلی برآمده ای..ومن فقط یادمه که بهم دیگه هندجاب دادیم..واینا برای همونه...فکر میکنم...

صدای زنگ در بهم اجازه نداد تا سوال های بیشتری بپرسم.هری ملافه رو،روی من کشید،یکی از پیرهن های بلندش که تا باسنشو میپوشوند رو برداشت وپوشید ودروباز کرد.

یه پسر جوون همراه با یه سینی وارد اتاق شد،بدون اینکه نیم نگاهی به اتاق بکنه به سمت میز کنار تخت رفت..ظرف های صبحانه رو،روی میز چید،کنار میز وایساد،دوتا خدمتکار یه وان سفید کوچیک رو آوردن داخل اتاق وکنار تخت گذاشتنش،از اتاق خارج شدند وبا دوتا حوله وچند تا وسیله دیگه برگشتند،وسایل رو روی پاتختی گذاشتندوبیرون رفتند.

خدمتکاری که صبحونه رو سرو کرده بودبعد ازاینکه مطمئن شد کار دیگه ای نیس، وبعد از گفتن روز خوش از اتاق بیرون رفت.

بعد از اینکه خدمتکار ها رفتند هری منو بغل کرد وآروم توی وان کوچیک گذاشت،خستگی وگیجی که از دیشب داشتم کم کم داشت برطرف میشد وجاشوبه آرامش میداد.

هری یکی از اون گلوله های نرم رو برداشت وکنار وان نشست،آروم شروع به شستن بدن من کرد وهمراه با این کار آروم بوسه های کوچیک روی صورتم میذاشت.

بعد از چند دقیقه آروم دستموگرفت ومنو بلند کرد،با حوله ای که رو پاتختی بود بدن منو خشک کرد ومثل خودش یکی از پیرهن هاشو تنم کرد.

نشست روی صندلی که دور میز بود ومنم روی پاهاش نشوند.دستمو دور گردنش حلقه کرد وآروم پیشونی اش رو بوسیدم.هری از تمام غذاهای روی میز کمی کشید،کارد وچنگال رو برداشت ویه تیکه از ترافل رنگین کمونی که با بیکن بوقلمون پخته شده بود رو برید وبا چنگال برداشت.

به سمت دهنم آورد،ولی نزدیک دهنم،چنگال رو هی به سمت پایین می آوردسرمو آوردم پایین ویه جورایی دنبال چنگال کشیده شدم.

با لمس لب های خیس هز رو گونه ام سرمو بلند کردم،حالا فهمیدم پسر دیوونه..چنگال رو آورده بود پایین تا بتونه صورتمو ببوسه.

خودمو توبغلش جمع کردم ومشتاقانه به صبحونه خوردن کنار هری ادامه دادم.

______________

روی یه صندلی کوچیک نشسته بودم وبه جلو،جایی که بقیه در تلاش بودند تا چادر هارو برپا کنن؛خیره بودم.

بعد از اینکه با هری صبحونمون رو خوردیم،لیام زنگ زد وگفت که برنامه عوض شده وزودتر باید بریم،پس من وهز هم خنک ترین لباس هایی که همراهمون بود رو پوشیدم وبا بقیه بچه ها به سمت کویررفتیم.

والان تو یه فضای باز بودیم،که اطرافشو تپه های شن پوشونده بود،چادر های بزرگی کنارهم زده شده بودند،قراربود امشب اینجا بمونیم ویکمی از منظره بی نظیر اسمون کویر لذت ببریم وفردابه کمپ تفریحی بریم.

هری وبقیه داشتن چادر هارو درست میکردن ومن نشسته بودم ونگاهشون میکردم،تا اینجا با ماشین اومده بودیم ولی اینجا موتور سیکلت های بزرگی پارک شده بود که قرار بود برای گشتن تو کویر ازشون استفاده کنیم.

_ هی لو بلند شو بریم یه دوری بزنیم.

هری در حالی که صداشو آورده بود پایین وباهام حرف میزد گفت.

از جام بلند شدم وکنارش ایستادم،هری دستمو گرفت وآروم،بدون اینکه کسی بفهمه به سمت موتورچهار چرخ های مخصوص کویر رفتیم،هری موتور رو روشن کرد وبهم اشاره کرد تا سوار بشم،به محض اینکه سوار شدم سرعتشو بالا برد وشروع به روندن کرد،به سمت جاده ای که کنار تپه های بود روند.

نزدیک غروب آفتاب بود،هوا روبه سرخی میرفت،بالا وپایین رفتن از تپه های شن وقتی موهای نرم وفری هری روی صورتم ریخته وباد خنک غروب به صورتم میخورد احساس خوبی بهم میداد....

وایسا...امروز صبح..هری چی گفت؟!فاک..اگه قرار باشه تمام نقشه های من بهم بریزه باید چیکار کنم؟باید منتظر بمونم تا حرکت بعدی هز رو ببینم.تا حرکت بعدی هری من زمان کافی برای لذت بردن از این سفر دارم.

با توقف ناگهانی موتور از فکر اومدم بیرون.

_ هز..چرا وایسادی؟اینجا داره تاریک میشه وبهتره زود بر گردیم.

نیشخند عجیبی زد،موتور رو همونجا ول کرد وبه سمت جلو شروع به راه رفتن کرد..

دویدم وجلوش وایسادم..

_ میشه بگی میخای چه غلطی بکنی؟

_ آره تامیلنسون..غلطی که خیلی وقته باید بکنم،ولی به جاش دارم ادا در میارم..

لعنت بهش..نگاهی بود که خیلی وقته ندیدمش..همون نگاه عوضی..با عمق وتیرگی بیشتر..

دستمو روی صورتم کشیدم،این همیشه برای نقاب عوض کردنم بود،دستمو روی صورتم میکشیدم وبه تمام چیزی که بودم،شدم وخواهم شد فکر میکردم وبهترین وجه از شخصیتمو جایگزین میکردم؟

هری عوضی شده؟منم عوض میشم.

_ اوه..استایلز..نکنه واقعا فکر کردی از یه مشت تپه خاک میترسم؟یا نه از غلط های تو؟تجربه ثابت کرده که تو به طورمضحکی فقط بلدی ادا در بیاری..

_ اقای نترس..پس تماشا کن..

هری بی حرکت با یه پوزخند وایساده بود ومیگفت تماشا کن..چی رو؟!فرفری احمق..

باسر وصدای چند تا ماشین برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم،ماشین ها کنار ما وایسادند.

با دیدن ریچ ولبخند مضحکش وقتی از ماشین پیاده شد ترسیدم.تمام فکر های بد به ذهنم هجوم آورد.ولی سعی کردم که نشونش ندم.

_ ریچ..ازت متنفرم ولی خب تو این موقعیت یه سگ سخنگو هم عالیه چه به برسه یه آدم.

_ عالی تر هم میشه..

هری بود که گفت،ووبعدش سوزش کوچیکی تو دستم.

"از خونه من برو بیرون..اوه لو..تو یه حرومزاده ای..استن چرا...چون لایق عشق نبودی..بهم اجازه میدی برات کافی بشم..لومن دوستت دارم*..:

ولویی تامیلنسون..دوباره با نبض مرد..

+++++++++++

* تیکه اخر که تو""قرار داشت فلش بک بود به گذشته واتفاقات تلخش.

Don't Judge,just Trust(L.S)Where stories live. Discover now