من یه خون آشامم

101 9 1
                                    

- ببخشید که اینو میگم ولی اتاق های یک تختمون پر شدن اگه بخواین میتونم یه اتاق با دوتا تخت جداگانه بهتون بدم
دین چاره دیگه ای نداشت و قبول کرد ، کلید اتاق و از دختر پشت پیشخوان گرفت و رفت کنار ماشین
دین : میخوای تمام شب و اینجا بمونی ؟ زود باش پیاده شو
کاترین و دین با هم وارد اتاق شدن
کاترین : چه دکور احمقانه ای !
دین : ببین واقعا حوصله ی غر شنیدن و ندارم
کاترین کت کوتاه و چرم مشکیشو در اورد و انداختش روی یکی از تختا ، زیرش یه تاپ تنگ و نخی آبی پوشیده بود
دین هم کتش و در اورد و انداختش روی صندلی که کنار تختش بود . در یخچال و باز کرد ، یه ابجو آورد بیرون
کاترین : منم میخوام
دین : خودت بردار !
کاترین نفسش و با صدا داد بیرون ( از روی حرص ) و بعد خودش سراغ یخچال رفت
دین بدون توجه به اینکه کاترین اونجاست تیشرتشو در اورد و انداخت کنار کتش
کاترین که یکدفعه نگاهش به دین افتاد جوریکه انگار ابجو پریده تو گلوش چند تا سرفه زد
دین برگشت و به کاترین نگاه کرد ، کاترین هم با ابروهای بالا داده و دهن باز به دین خیره مونده بود
دین : چیه ؟ ( what ? ) من عادت دارم بدون لباس بخوابم !
کاترین که سعی میکرد به زمین نگاه کنه گفت : باااااشه ! ( okaaaay )
کاترین ابجوش و نصفه روی میز گذاشت ، روی تخت دراز کشید
دین هم چراغ و خاموش کرد ، روی تخت خودش دراز و پتو رو تا نصفه ی بدنش بالا کشید
دین : جاشوآ توی گوشت چی گفت ؟
- یه چیزی که تو نباید بدونی
دین به سمت کاترین چرخید و دستش و زیر سرش گذاشت
- میخوام بدونم
- نمیشه
کاترین هنوزم به سقف نگاه میکرد
دین : جمله ام دستوری بود !
کاترین : منم اهل اطاعت از فرمان بقیه نیستم
حالا کاترین هم بدون اینکه به سمت دین بچرخه بهش نگاه میکرد
دین : من هنوز واقعا نفهمیدم چرا میخوای برادرم و نجات بدی
کاترین : برای اینکه میخوام برای همیشه از شرت خلاص شم ! یعنی دیگه نمیخوام یه شکارچی دنبالم باشه ، بعد از اینکه برادرت و آوردم باید فراموش کنی منو میشناسی
دین : جمله ی آخرت دستوری بود ؟
کاترین : شاید !
دین : ببخشید که ناامیدت میکنم ولی منم اهل اطاعت از فرمان بقیه نیستم
با اینکه هیچ چیز خنده داری تو لحن دین نبود ، وقتی کاترین بهش نگاه کرد هردو زدن زیر خنده
کاترین از اینکه دین از حرفای خودش بر علیه خودش استفاده میکنه خوشش اومده بود

استفن دستاش و به نشونه ی تسلیم اورد بالا و گفت : من نمیخوام بهت اسیب بزنم
النا ترسیده بود اونقدر زیاد که حتی میترسید به استفن نگاه کنه ، صدای قدم های استفن و روی سنگفرش میشنید که بهش نزدیک و نزدیک تر میشدن اما از جاش تکون نخورد
استفن : النا بهم نگاه کن
- نه
صدای النا مثل خودش میلرزید
استفن دستش و اروم زیر چونه ی النا گذاشت و النا از تماس دست استفن بیشتر لرزید
همونطور که سر النا رو اروم بالا میگرفت دوباره گفت : بهم نگاه کن
چشمای النا دوباره با اون صورت اشرافی و خوش تراش برخورد کردن ، استفن همون پسر جذاب و با وقار همیشگی به نظر میرسید
النا دیگه نمیتونست اشکاشو مخفی کنه و اشکاش روی گونه اش جاری شدن
احساس گناه و میشد و از چشمای استفن خوند ، استفن یکبار دیگه احساس مرگ و تجربه کرد

داستان از نگاه النا :

دلم میخواست همه ی اینا یه خواب باشه دلم میخواست یه نفر با صدا کردن پشت سر هم اسمم منو از خواب بیدار کنه اما همه اش بخشی از واقعیت بود
- تو چی هستی ؟
استفن سرش و انداخت پایین
داد زدم : پرسیدم تو چی هستتتی !
- یه خون آشام
با حالت عصبی شروع کردم به خندیدن
استفن دستشو گذاشت روی شونه ام و من سریع دستش و پس زدم
- دیگه بهم دست نزن
حالت نگاه استفن بازم بی تفاوت و سر شد و من هنوزم دلم نمیخواست این حالت نگاهش و ببینم از خودم برای دوست داشتنش متنفر بودم
- اون ادمای تو قبرستون ... تو اونا رو کشتی ؟
کلمه ها با هق هق گریه هام قاطی شده بودن
استفن : نه نه ... معلومه ک نه
- باور نمیکنم ، دیگه باورت نمیکنم
و با مشت کوبیدم به قفسه سینه اش اما یه سانت هم جا به جا نشد
استفن : اون دوتا دختر توی قبرستونو دیمن کشت
با پشت دستم اشکامو پاک کردم
- آقای تانر چی ؟
مستقیم تو چشمای سبز استفن زل زدم
- نمیدونم
چند قدم عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم
- بهتره گورت و از این شهر گم کنی استفن سالواتوره
و بدون توجه به پشت سر دویدم سمت ماشین ، سوییچ و چرخوندم ، ماشین روشن شد و با نهایت سرعت از اونجا دور شدم

داستان از نگاه کاترین :

میتونستم صدای تپش قلب و نفس هاش و بشنوم ! دین وینچستر هم مثل من نخوابیده بود فقط وانمود به خواب بودن میکرد
ساعت روی میز بین دوتا تخت زنگ خورد و دین خاموشش کرد
- وقتشه ؟
دین : آره
پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم
دین مردد بهم نگاه میکرد
- زود باش ! باید برادرتو برگردونیم
دین از جیب پشتی شلوارش یه تیکه چوب که سرش با دقت تیز شده بود اورد بیرون
از روی تخت بلند شد و به سمت کیفش رفت ، یه چاقوی بزرگ و ببند هم از توی کیفش اورد بیرون و هر دو رو جلوی من گرفت
دین : انتخاب کن !
- اون چوبه رو بده من
- چی ؟
- من اینهمه سال بخاطر حفظ جونم تو تاریکی زندگی کردم حالا هم نمیذارم کسی به جز خودم من و از پا در بیاره ... حتی اگه موقت باشه
دین تکه چوب و بهم داد و گفت : بهت اعتماد میکنم
چوب و ازش گرفتم خواستم تو قلبم فروش کنم که یاد حرف جاشوآ افتادم ، به دین نگاه کردم و گفتم : تو باید یه چیزیو بدونی ...
چوب به طرف قلبم نشونه گرفتم و گفتم : جاشوآ گفت اگه خیلی دیر شده بود برادرت و نیارم بیرون
- چی ؟ یعنی چی ؟ کاترین ...
چوب و توی قلبم فرو کردم و اخرین چیزی که حس کردم افتادن رو دستای دین بود

Get to meWhere stories live. Discover now