تقصیر تو نیست !

150 6 1
                                    


النا :تو منو از کجا میشناسی ، اصلا تو کی هستی ؟ چرا بنظر من خیلی آشنا میای ...
-دیمن هستم ، دیمن سالواتوره
النا گیج شد من من کرد که چیزی بپرسه و همون لحظه دیمن ادامه داد :من برادر استفنم ! بی ادبی استفن رو باید ببخشی اما اون عادتشه همیشه دل دخترای خوشگل رو زود میشکنه
دیمن سعی داشت استفن رو به چشم النا خراب کنه و جوری جلوه بده که استفن با همه ی دخترا هست و همیشه نسبت به اونها بی ثباته ...
النا باز به فکر عمیقی فرو رفت
دیمن رو به پیشخوان بار گفت : دو تا مارتینی لطفا !
.
دین روی مبل سفت و سفید اتاق بیمارستان نشسته بود و در حالی ک دستاش زیر چونه اش بودن به سم نگاه میکرد که روی تخت بیمارستان دراز کشیده و صدای دستگاه ها وضعیت حیاتی دروغینش و نشون میدن
وقتی یه قطره اشک از گوشه ی چشم سم سرازیر شد ، دین فهمید که سم بهوش اومده
سریع بالای سرش رفت و تند و نامنظم گفت : سم ... سم ...
سم چشماشو باز کرد ، سفیدی چشماش به قرمز میزدن ، خیلی اروم گفت : بابی ... عمو بابی
دین گوشاشو به لب های سم نزدیک کرد تا تونست متوجه حرفاش بشه
دین : عمو بابی ؟ عمو بابی چی شده سم؟
ترس توی نگاه دین موج میزد و غم توی نگاه سم
سم نمیتونست بیشتر از این حرف بزنه فقط دست دین و فشار داد و زیر لب گفت : عجله کن دین !
دین به سرعت از اتاق بیرون رفت و با هیلی مواجه شد
هیلی : چی شده ؟
- من باید برم پیشم بابات ! تو پیش سم بمون
هیلی : دین ! اتفاقی افتاده ؟
صدای هیلی از نگرانی میلرزید ولی جوابی از طرف دین نیومد چون شروع کرده بود به دویدن به طرف ماشین
هیلی همزمان با دو پرستار دیگه وارد اتاق سم شد ، دیدن سم تو اون حال و روز چیزی نبود که هیلی بهش عادت داشته باشه ! سم با انگشتاش میزان دردشو از ده ، پنج نشون داد ولی هیلی خوب میدونست دردش بیشتر از این حرفاست !
پرستارا از اتاق بیرون رفتن
هیلی صندلی فلزی رو کنار تخت سم کشید و دستش و توی دست سم گذاشت , بهش لبخند زد
سم : متاسفم !
لبخند هیلی به بغض تبدیل شد تمام شجاعتش و جمع کرد و از سم پرسید : برای بابام اتفاقی افتاده ؟
سم چشماش و بست اما هنوز نمیتونست اشکای گوشه ی چشمش و پنهون کنه
هیلی دست سم و محکم تر بین دو تا دستش نگه داشت و لباش و روی دستاش فشار داد ، نباید گریه میکرد باید قوی میموند
.
دین پاشو جوری رو پدال گاز فشار میداد که انگار تو پیست مسابقه است ! به دعا و معجزه اعتقاد نداشت اما اینبار ته دلش داشت التماس میکرد اتفاقی برای "بابی" نیافتاده باشه. بعد از مرگ " جان وینچستر " ، پدرشون ، دین بابی رو بزرگتر خودش میدونست بهش اعتماد داشت و قلبا دوستش داشت با خودش گفت : اون مرد خوبیه ! نباید به این زودی ...
نتونست جمله اش و کامل کنه !
به خونه ی قدیمی و نسبتا کوچک بابی ک رسید واسه پیاده شدن تردید کرد ... حال دین اصلا خوب نبود
از ماشین پیاده شد ، خواست در بزنه و بابی در و با لبخند به روش باز کنه اما وقتی در خونه رو باز دید تمام خوش بینیش نابود شد
وارد خونه شد و بابی رو صدا زد ، صدای دین از بغض و خشم میلرزید وقتی بابی جواب نداد اولین قطره ی اشک رو گونه های دین چکید
بابی روی زمین جلوی میز کارش افتاده بود ، دین کنارش زانو زد ، اروم تکونش داد .... بابی .... مرده بود
دین یکی دیگه از ادمای مهم زندگیش و از دست داد ...
شکست ! هم بغضش هم دلش هم خودش !
.
.
.

Get to meWhere stories live. Discover now