حسودی میکنی ؟

138 10 1
                                    

داستان از نگاه النا :
.
از آخرین باری ک استفن و دیدم هفت روز میگذره
نمیدونم کجاست ، چیکار میکنه و از طرفی جرعت ندارم برم به اون عمارت بزرگ و ترسناک
نگرانشم ! اگه اتفاقی افتاده باشه چی ؟
دستام و پر از اب کردم و پاشیدم رو صورتم ، میخواستم با این کار از شر فکرای توی سرم خلاص شم
توی آینه مستطیلی و بزرگ دستشویی گردنبندی که اون روز استفن بهم داد و نگاه کردم ، خیلی قشنگه و بوی خوبی میده ! اما چرا بعد اینکه این گردنبند و بهم داد دیگه پیداش نشد ؟
برادرش ، دیمن ! حس خوبی بهش ندارم اون به طرز چندش اوری جذابه ، وقتی بهش نگاه میکنم ، میتونم سرما رو حس کنم اون منو یاد تاریکی میندازه
نفس عمیقی کشیدم و موهامو بالای سرم جمع کردم
تو این هفته فقط تو مدرسه بانی رو دیدم ! انگار حسابی سرش گرم دوست پسر جدیدشه
کارولاین هم که بدجور گیر داده بهم ! همه ی کارام و زیر نظر داره جوریکه انگار میخواد ازم آتو بگیره و ابرومو ببره ، به هر حال من چیزی واسه مخفی کردن ندارم !
.

داستان از نگاه استفن :
.
حس میکنم تمام رگای بدنم دارن مثه سنباده رو هم کشیده میشن و تشنمه ! بدجور تشنه ی خونم اونم نه هر خونی ! خون انسان که مستقیما از رگ جاری میشه
خیلی سعی کردم مقاومت کنم همیشه در حال مقاومت کردنم اما حالا انگار دیوارایی که دور خود واقعیم و احساساتم کشیدم دارن لهم میکنن دیگه نمیتونم تحمل کنم
بطری ویسکی رو سر کشیدم ، ویسکی همیشه میلم و به خون کم میکنه
به بطری های خالی رو میز نگاه کردم ، این سومین بطری بود که تموم میشد !
.
داستان از نگاه دیمن :
.
پیراهن مشکی انتخاب کردم ! امروز اصلا حوصله ی میانه روی ندارم دلم میخواد دهن همه رو سرویس کنم .
دیشب ، شب افتضاحی بود مست مست بودم و حتی نمیدونم دختری که رو تختم دراز کشیده کیه ! بهش نگاه کردم ، با خودم گفتم واقعا دیمن ؟ این دختر به هیچ وجه سلیقه تو نیست احمق ! اینو از کجا پیدا کردی !
تو این یه هفته تنها چیزی که یکم باعث رضایتم میشد کمرنگی رابطه النا و استفن بود ! از اینکه میدیدم داره النا رو هم بدست میاره عصبانی بودم ولی خب ... استفن اونقدرا هم با عرضه نیست ، شاید الان نوبت منه که دست به کار شم !
__________________________________
فصل 2 هم شروع شد
.
دیمن لبخند همیشگیش و زد همزمان با خوندن یه اهنگ راک قدیمی از پله ها پایین اومد
استفن رو مبل نشسته بود و پاهاش و انداخته بود رو میز جلوش
دیمن با طعنه گفت : سحرخیز شدی ! شبا زود میخوابی نه ؟
استفن درد و همه جای بدنش حس میکرد ، اصلا نفهمید دیمن چی میگه !
دیمن رفت و جلوی استفن ایستاد ، دیگه لبخند نمیزد بلکه اروم و با احتیاط اسم استفن و صدا زد
استفن آروم جوابش و داد : چی میگی ؟
دیمن : روبراهی ؟
استفن سعی کرد از روی مبل بلندشه اما دوباره رو مبل افتاد
دیمن از جاش تکون نخورد فقط نگاهش و حالت چهره اش عوض شد ... اون واقعا نگران استفن شده بود ؟
.
کاترین قهوه اش و مزه مزه کرد و از طعمش خوشش اومد
از اینکه از شر شکنجه های دین خلاص شده خوشحال بود اما نمیخواست وصل دوتا شکارچی سمج باشه ! یاد 3 روز پیش افتاد یعنی چهار روز بعد مرگ سم ! هیلی هنوز تو بیمارستان بود و دین و کاترین تو یه خونه ی قدیمی و درب و داغون تنها بودن
دین ، کاترین و به همون شیوه ی قدیمی بسته بود و سعی داشت ازش حرف بکشه
کاترین : منکه گفتم چیزی نمیدونم ! چهار روزه داری وقتت و تلف میکنی !
دین : باید سم و برگردونم تو هم باید حرف بزنی !
دین کلمه ی" باید " و با تاکیید بدی گفت
صندلی کاترین و دور زد و جلوش ایستاد ، کاترین سرش و بالاتر اورد تا بتونه بهش نگاه کنه
دین : کاترین و با c مینویسن یا با k ؟
کاترین پوزخندی زد و گفت : تو دیوونه ای !
دین : جواب منو بده
کاترین : با k مینویسن ! Dumbass
دین چاقوش و تو گل شاهپسند فرو کرد
کاترین : چیکار میکنی ؟
دین : تفریح !
دین با همون چاقو رو صورت کاترین حرف k رو نوشت و کاترین بخاطر سوختن پوستش جیغ کوتاهی کشید
دین : آها ببین ! اینجوری خوشگل ترم شدی !
دین نمیخندید ! بر خلاف همیشه ! تنها چیزی که تو ذهنش جریان داشت سم بود
کاترین : ببین دیوونه من هیچ مزخرفی در مورد شیاطین نمیدونم فقط میدونم اونا بیش از حد حیله گر و حتی مزخرف تر از نثل شما شکارچیای عوضین
دین خواست دوباره به کاترین صدمه بزنه که کاترین در کمال خونسردی گفت : اگه دستت بهم بخوره یه کلمه دیگه هم ازم نمیشنوی !
دین با فشار دادن دندوناش سعی کرد خودش و کنترل کنه
کاترین : نه تو برای من مهمی نه اون دختر و نه داداشت ! اما بعد از اون اتفاق نمیدونم چی قراره سرمون بیاد ، راستش نمیتونم باور کنم عزازیل نابود شده مرده یا هر چیز دیگه ای
دین از صندلی کاترین فاصله گرفت و دست به سینه ایستاد لباش و پایین انداخت و شونه هاشو بالا !
- خب ک چی ؟
کاترین : اون شیطان الان دشمن منم هست و من عادت ندارم دشمنام و زنده بذارم یا بیخیالشون بشم ، در یه صورت بهت کمک میکنم از نقشه عزازیل سر در بیاری ، باید من و راحت بذاری
- اونوقت از کجا مطمئن بشم تو یه هرزه خودخواه و دروغگو نیستی ؟
- نمیتونی مطمئن شی چون من دقیقا همینایی هستم ک گفتی با این تفاوت که این هرزه خودخواه و دروغگو ، حقه هایی بلده و افرادی و میشناسه که تو نمیتونی حتی تو خوابت ببینی ! این از مزیت های 500 سال زندگی کردن رو این زمین مزخرفه !! کاترین از فکر اومد بیرون و قهوه اش و تا اخر سر کشید ، پول قهوه رو روی میز گذاشت و همینکه روش و برگردوند تا بره ، دین و دید
دین نیشخند زد و گفت : دوباره سلام !
دین و کاترین پشت یه میز دو نفره نشستن ، کاترین اصلا مشتاق صحبت کردن نبود و این موضوع و واضح با قیافه اش نشون میداد
دین : چی پیدا کردی ؟
کاترین : اون کسی ک دنبالش بودم و پیدا کردم ، راستش دقیقا نمیدونم چه موجودیه ولی ...
- چی براتون بیارم ؟
دختر بامزه ای منو رو جلوی دین گرفت و لبخند گشادی زد
دین هم با چشاش تک تک اعضای صورت دختره رو از نظر گذروند
نگاه کاترین هم بین اون گارسون و دین حرکت میکرد با خودش گفت : این واقعا مسخره اس !
و نفسش و با صدا داد بیرون
دین : فعلا چیزی نمیخوام ممنون
دختره به دین چشمک زد
کاترین دوباره با خودش گفت : نمیخواد تمومش کنه ؟ اق !
ایندفعه کاترین خودش و انداخت وسط و گفت : هی ... !
دختره به کاترین نگاه کرد
کاترین زل زد به چشماش و گفت : دیگه نیا اینطرف !
دختره بدون اینکه چیزی بگه رفت
دین : نفوذ ذهنی ؟ واقعا ؟
کاترین شونه هاش و انداخت بالا و گفت : اعصابم و خورد میکرد
دین : نفوذ ذهنی ؟ واقعا ؟
کاترین شونه هاش و انداخت بالا و گفت : اعصابم و خورد میکرد
دین چشماشو ریز کرد و با تعجب گفت : حسودی میکنی ؟
کاترین چشاش و اطراف چرخوند و دستاش و گذاشت رو میز
- بیا برگردیم ب موضوع اصلی باشه ؟
دین به حالت عادی / جذاب خودش برگشت
کاترین : بهش میگن واسطه
- واسطه ؟ واسطه چی ؟
- واسطه این دنیا و اون دنیا ! تو به خدا و زندگی اون دنیا باور داری دین ؟
دین یکم فکر کرد
دین : باور دارم یه خدایی وجود داره اما مطمئم نیستم اون هنوزم ما رو باور داشته باشه ! در مورد زندگی دوباره هم ... امیدوارم وجود نداشته باشه ...
.
.
النا خودش و قانع کرد که بره و استفن و ببینه
به در عمارت سالواتوره ها ضربه زد
به ثانیه نکشید که دیمن با اون قد بلند و چشم های یخیش جلوی در ظاهر شد
اولین کلمه ای که به ذهن النا اومد " اه خدای من ، OMG " بود
دیمن : بیا تو !
النا بدون گفتن کلمه ای رفت تو
- استفن رفت دوش بگیره ، بشین
دیمن خیلی لحن دستوری ضایعی داشت
النا : اون حالش خوبه ؟ اخه ...
النا از حرفی ک میخواست بزنه پشیمون شد ! نمیخواست دیمن بفهمه یک هفته استفن و ندیده
دیمن : بهت ک گفته بودم ! استفن اونقدرا هم با ثبات نیست
دیمن لبخند مرموز و جذابی تحویل النا داد
النا اب دهنش و به سختی قورت داد
دیمن : شاید از گشتن با تو پشیمون شده
النا سرش و پایین انداخت از خودش پرسید : چرا دیمن اینارو میگه ؟ چی میخواد ؟
دیمن دستشو زیر صورت النا گذاشت و سرشو بالا گرفت
دیمن : شاید باید دنبال یکی دیگه بگردی خوشگله
- النا ؟
دیمن و النا هر دو به استفن نگاه کردن
النا : من نگرانت بودم
از روی مبل بلند شد و به سمت استفن رفت ، وقتی به استفن رسید بدون توجه به اینکه دیمن هم اونجاست و داره نگاهشون میکنه لباش و رو لبای استفن گذاشت ، وقتی سرش و عقب برد تونست لبخند استفن و ببینه اما رنگ استفن پریده بود و چشماش مثل قبل به نظر نمیرسیدن موهای خیسش رو پیشونیش ریخته بودن و در کل معلوم بود حالش زیاد خوب نیست
دیمن دندوناش و رو هم فشار داد چه توقعی داشت ؟ توقع داشت النا اونو جلوی استفن ببوسه ؟ هه !
برق خشم تو چشمای یخی دیمن نگاه استفن و به سمت خودش کشید و استفن الان واقعا حس تحریک حسادت دیمن و نداشت و از النا یکم فاصله گرفت
النا : چی شده ؟
استفن چی میتونست بگه ؟ بگه دارم از تشنگی میمیرم و ممکنه هر لحظه گلوت و واسه خون پاره کنم ؟
استفن: سرم درد میکنه ، همین !
دیمن نتونست جلوی خودشو بگیره و یکمی بلند خندید
استفن بهش چشم غره رفت
النا دستش و رو سینه ی استفن کشید نمیدونست باید چیکار کنه
النا : امشب مراسم هالووینه میتونی بیای ؟
- سعی میکنم
.
.
دین : عقب بشین
کاترین : شوخی میکنی ؟
دین با یه حالت کاملا جدی گفت : اصلا !!! عقب بشین
کاترین زیر لب یه چیزی گفت که دین نشنید و بعد صندلی عقب ایمپآلا نشست
دین همزمان با روندن ماشین گوشیش و برداشت و شماره هیلی رو گرفت
هیلی : سلام
- سلام ... خبر جدید چی داری ؟
- اون پرونده ای که رفتم دنبالش ، احتمالا مربوط به یه روح عصبانیه اما هنوز اطلاعات کافی ندارم
- از پسش برمیای ؟
- معلومه ! میتونی بهم اعتماد کنی
- بهت اعتماد دارم فقط ... مواظب خودت باش
- تو هم همینطور دین !
.
.

Get to meWhere stories live. Discover now