"انقدر دلت میخواد هرزهی من باشی؟.. میخوای که برای یونگی هیونگت بیای؟ آره؟"
+آ..آره..
با بیچارگی نالید و حرکات شدت گرفتهی دست مرد روی عضوش، بالاخره اون رو به اوج رسوند. دستهای زمخت و بزرگش با قدرت به دهان جونگکوک چنگ زدن و با خفه کردن نالهی بلندش، بدن لرزونش رو در آغوش گرفتن.
با شدت نفس زد و برای مقداری اکسیژن تقلا کرد، زمانی که قفسهی سینهاش با شدت زیادی حرکت میکرد. لعنتی.. اون به معنای واقعی کلمه از دست رفته بود.
•~~~~~~~~•
نقطهی عطف -جایی که داستان مسیر جدید و غیرقابل بازگشتی پیدا کرد- زمانی بود که جونگکوک توی تاریکی شب، بیسروصدا خونه رو ترک کرد. ظاهرا مادرش هنوزهم از گالری برنگشته و این فرصت خوبی برای پسر خوب خانوادهی جئون بود که بدون دروغ گفتن، بتونه خونه رو ترک کنه. کلاه هودی سیاه رنگش رو جلو کشید و به آرومی پشت یکی از ماشینهای پارک شده داخل خیابون اصلی پنهان شد، زمانی که فروشگاه بسته رو دید.
اونطور که پدرش سر میز شام گفته بود، فروشندهی شیفت شب بیمار شده و صاحب فروشگاه مجبور بود تا ویژگی بیست و چهار ساعته بودن فروشگاه رو برای چند شبی تعطیل کنه. نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت سه و چهل دقیقهی صبح و خبری از مین یونگی نبود.
دقایقی رو اونجا نشست. ده دقیقهای که از ساعت چهار گذشت، پسر بالاخره قبول کرد که فروشنده اون شب رو به فروشگاه برنمیگرده و دقیقه زمانی که تصمیم به رفتن گرفت، صدای کشیده شدن ترمز ماشینی داخل کوچه، توجهش رو جلب کرد.
با احتیاط گردن کشید تا به مردی که بعد از پیاده شدن از تراک کهنه با قدمهای شمرده و ارومی سمت فروشگاه قدم برمیداشت نگاه کنه، اون.. یونگی بود؟ چشمهاش رو مالید تا کمی دقیقتر ببینه و بعد از هویت مرد مطمئن شد. خودش بود. کتونیهای ایرفورس سفیدش با لکههای قرمزی پوشیده شده و دستهاش با آرامش تلاش میکرد تا کلید رو داخل قفل نردههای محافظ بندازه.
بوی خفیف آهن که همراه باد از کنار صورت جونگکوک میگذشت و افتادن کلید به زمین. مرد بدون ذرهای عجله خم شد تا دسته کلید رو برداره و درخشش رنگ سرخ خیسی دستهاش زیر نورهای تیر چراغبرقهای خیابون، دید جونگکوک رو تار کرد. اون خون بود.
با ضربهی محکمی قفل رو از نردههای محافظ بیرون کشید، قبل از اینکه اونهارو بالا هل داده و وارد مغازهی تاریک بشه. جونگکوک به پشت روی زمین افتاد و چشمهای گردش وحشتزده به در مغازه خیره شد، زمانی که مرد بعد از لحظاتی کوتاه چمدون بزرگ و سنگینی رو بیرون از مغازه هل بده. چمدون رو به طرف تراک هل داد و نگاه گذرایی به اطراف انداخت تا از خلوت بودنش مطمئن بشه، قبل از اینکه چمدون رو به سختی پشت تراک بندازه.
بوی تعفن. جونگکوک آرزو میکرد که دوربین تلفن همراهش اون بو رو هم ضبط کنه. مرد در مغازه رو بست و اون رو دوباره قفل کرد. تمام این کارهارو توی آرامش کامل انجام داد و بعد با روشن کردن ماشین پر سروصدای داغونش، از کوچه خارج شد. جونگکوک لحظاتی رو همونجا موند. ضبط رو قطع کرد و اب دهانش رو به سختی قورت داد، قبل از اینکه بالاخره از جاش بلند بشه و با تمام سرعت به طرف خونه بدوه.
با هربار کوبیده شدن کفشهاش به زمان نفس میزد و اشکهای ترسیدهاش روی گونههاش میریختن. قلبش توی سینهاش میکوبید و حالت تهوع، از درد قفسهی سینهاش پیشی میگرفت.
اون حالا راز دیگهای رو فهمیده بود که نباید میفهمید.
مین یونگی، اون یک قاتل روانی بود.
YOU ARE READING
To Kill A Mockingbird
Fanfiction-میکشی؟ +من هفده سالمه! -منم آسم دارم. به زندگی واقعی خوش اومدی. Couple: Yoonkook Genres: Romance, Mature, Smut, Police-action, BDSM خلاصه: یه عاشقانهی دیگه درمورد پسر پولداری که عاشق یه پسر فقیر میشه و برای نزدیک شدن بهش، تظاهر به فقر میکنه. کلیش...
Plot Point (+18)
Start from the beginning
