ووت و کامنت یادت نره رفیق ✧˚ · .
⏝︶⏝︶⏝
« بخش یکم »
قارهی سیاه، صحرای زمرد، بیست جولای دوهزار و سیزده
جونگکوک
چشم بستم و در حالی که پیشونی روی سینهی او میگذاشتم، بوی خاک و سبزرنگش رو به ریه کشیدم و بوسهی ملایمی نشوندم روی تن احاطه شدهاش با خارهای نرم و در نهایت یک قدم فاصله گرفتم.
برگهای سوزنی جونیپر بذری شد برای کاشته شدن روی خاک لبهای من و تولد یک لبخند که البته عمر بلندی هم نداشت، نه تا وقتی که صدای جیغ کودکانهای حکومت میکرد به اطراف.
_جـــــــــونگکوکــــــــــــی، جونــــــــــگکــــــــــــوکی.
شاکی بودن از شرایط پیش اومده به شکل جدیت حضور یافته در چشمها خودنمایی کرد.
ابرو بالا بردم و به سمت پسرکی چرخیدم که با همهی وجود به سمت من میدوید البته... باید بگم فرار میکرد از پسری که به دنبالش افتاده بود.
_ک... کمـــــــک.
کلافه چند قدم جلو رفتم که همزمان شد با رسیدن پسر فراری به من و پشتم پناه گرفتن.
به چشمهای پسر مقابلم چشم دوختم، چشمهایی که همآغوشی قهوهای و سبز رو به تصویر میکشید و عسلی رو میزایید.
لبخندش شیطنتآمیز بود.
_جونگکوکی، لطفاً... بذار لپش رو گاز بگیرم.
و این جیمین بود، پشت من ایستاده که با جملهی تهیونگ، ردای حریر جونگکوک رو بین مشت خود گرفت.
جیمین:نه، نمیذارم... هنوز جای گاز قبلی مونده.
نتونستم و با سری افتاده لبخند زدم و به صدای خندهی پسر هشت سالهی روبهرو گوش سپردم.
تهیونگ:مقصر من نیستم جیمین، تو لپهای گوشتالو و نرمی داری.
بالا رفتن دمای جیمین...
جیمین:ت...
جدیت جاری شده در کلمهها.
+پسرها، مثل اینکه یادتون رفته کجا ایستادین؟. چند بار باید بهتون گوشزد کنم؟!. درسته من خودم خواستم که ولیعهد صدام نکنین اما این دلیل نمیشه که احترام و ارزش درنا زندگی رو از یاد ببرین.
فاصله گرفتن جیمین و ایستادنش کنار تهیونگ.
هر دو با سرهایی افتاده و دستهای در هم گره خورده.
جیمین:متأسفم که جیغ کشیدم.
تهیونگ:منم... منم معذرت میخوام، معذرت میخوام که به درخت زندگی ناخواسته بیادبی کردم و نگهبانش رو ناامید.
اوه!.
پروردگارا!.
من نمیتونستم در برابر این دو پسر مقاومت کنم.
فاصله رو از بین برده و با پشت دست گونهی جیمین رو نوازش کرده و بعد به سراغ به هم ریختن موهای تهیونگ رفتم.
+من از هیچ کدومتون ناامید نیستم فقط میخوام فراموش نکنین که درخت زندگی چه جایگاهی در دنیا و قلب ما داره.
بعد از نگاهی کوتاه به درخت جونیپر که دلیل زندگی ما بود، ادامه دادم.
+ما هر چیزی که داریم از این درخته و ازتون میخوام که درک کنین برای من به عنوان ولیعهد خاندان مارها و نگهبانش چه مقامی داره.
در حالی که به دنبال فرستادهی آلفای رهبر گام برمیداشتم، برای دمی به عقب سر چرخوندم و برای چشمهای خیره به راه جیمین و تهیونگ دست تکون دادم و لبخند زدم وقتی انرژی و شادی آن دو رو در جواب دریافت کردم.
وارد چادر شده و بعد از کنار رفتن فرستاده، در برابر کیم سیجون اندکی سر پایین آوردم.
+روز بخیر آلفا.
لبخندش همراه با چاشنی شیرینی به اسم چال گونه بود.
_روز ولیعهد نگهبان ما هم بخیر، حال خانوادهات و درخت زندگی چطوره؟.
این احترام و علاقهی دریافت شده به من نوجوان هیجان داده و همین امر کمی زنگ به صدای جونگکوک بخشیده.
+خوب، خوشبختانه حال هر دو دلیل زندگیم خوب...
با احساس سرمای عجیب، بیسابقه و متفاوتی لب بستم و ناخودآگاه به ورودی دوم چادر نگاه کردم.
کمی مکث و...
طرف راست ورودی به کناری رفت.
آهسته و غریزی یک قدم به عقب برداشتم.
چشمهای گرد شده محکوم به خیرگی بود.
و نفسی که بین درهی ریه و گلو گیر افتاد.
تنها چیزی که میدیدم همدستی خون و برف بود برای در آغوش گرفتن پسری که خوب میدونستم متعلق به اینجا نبود.
︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶︶ ⏝ ⊹ ⏝ ︶
این ستاره برای درخشش بیشتر به نوازش و لمس تو نیاز داره، ازش دریغ نکن.
YOU ARE READING
𝗧𝗥𝗘𝗔𝗦𝗨𝗥𝗘 𝗔𝗡𝗗 𝗚𝗨𝗔𝗥𝗗𝗦
Fanfictionᯓ Treasure & Guards ꔛ گنج و نگهبانها ─ ・┈ ・ ─ ・┈ ・┈ ・ ─ ・┈ ߝ روزها برای نامجون، امگای جوان ما ساده و معمولی میگذشت. او از بوسههای پاپا سوکجین روی چال گونهاش، از حرکت انگشتهای ددی هوسوک بین موهاش و...
