شاید گفتن این که من رو بخشیدی برات سخته اما حسش میکنم، بخشیدی مگه نه؟ با شجاعتی که از خودم دور میدیدم ادامه میدم «من هیچوقت خودم رو نمیبخشم، حتی اگر تو ببخشی. اما-» مردد میشم، باید بگم؟ هفت سال مدت زیادیه. خیلی زیاد.
شاید کسی رو توی زندگیت داری یا شاید دیگه مثل شانزده سالگیت من رو مثل قهرمانت نبینی، اما تا نگم نمیتونم به زندگیم ادامه بدم. «اما حتی اگر منو نبخشی، حتی اگر ازم متنفر باشی. من هنوز دوستت دارم. شاید حالا مثل قدیما نباشی، شاید آدم دیگهای شده باشی اما میدونم لیفلیکس هیچوقت به آدم بدی تبدیل نمیشه. اون روح عمیق هیچوقت لکهدار نمیشه، علیرغم زخمهایی که بهش وارد میشه.» صدام میلرزه و میبینم که شونه های پوشیده شده با کاپشن خاکستری رنگت آروم ندارن.
گریه میکنی؟ به سمتت قدم برمیدارم و پشت سرت میایستم، اجازه دارم بغلت کنم؟ نمیدونم. «دوستت دارم فلیکس.» بالاخره میگمش و بر میگردی، صورتت خیسه و سرخ. اینبار با دستهات به عقب هلم میدی «نگو.» با گریه داد میزنی.
حالا باید بگی ٫٫ازت متنفرم.٫٫ بگو زودباش.
بگو تا آخرین رشته امیدم پاره بشه.
مشت های گره کردهات روی سینهام فرود میان. «نگو.. نگو.. نگو.. نگو.» و با آخرین کلمهات روی زانوهات خم میشی، اینبار دستمو زیر دستهات میبرم و بالا میکشمت. بالاخره توی آغوشم میای. «کریس»
میون گریه اسمم رو هقهق میکنی. «تو خواهرمو کشتی. چطوری من-» دستهام یخ زدهان، نوک انگشتهام قرمز شدن اما باز هم روی صورتت میکشمشون و اشکهات رو پاک میکنم و منتظر ادامه حرفت میمونم «چطوری بخشیدمت؟ من چطور برادریام؟» خودت رو برای دلرحمیت سرزنش نکن. «بهترین برادر دنیایی.» برای دلگرمی نمیگم، واقعاً باور دارم و امیدوارم از چشمهام بخونی. دستت که با دستکش پوشیده شده رو بالا میارم و روش رو میبوسم.
مسرور از این که من رو بخشیدی، بوسه ی دیگهای روش میذارم تا اینکه بینیت رو بالا میکشی و دستت رو از میون دستم بیرون میاری. «برو.» آروم سر تکون میدم «میرم.» پشتت رو بهم میکنی «حالا که بخشیده شدی برو و زندگیت رو بکن.»
دستم رو میون موهام میبرم «کدوم زندگی؟ زندگیای ندارم.» چند ثانیه سکوت میکنی و بعد دوباره به سمت من بر میگردی، ترحمت رو نمیخوام اما حرفهام هفت سال روی قلبم سنگینی کردن. «نتونستم برم دانشگاه، بهم کار نمیدن. دیگه توی این شهر کسی جز تو رو نمیشناسم.» چشمات هنوز خیسن «پدرت؟» زمزمه میکنی «از کشور رفته، ماه دیگه میرم پیشش. همونطور که خواستی میرم.» دلم میخواد تا ابد رو به روت بایستم حتی اگر قرار باشه سکوت کنی یا بهم مشت بزنی.
شاید توی حبس بودن زندگیم رو توی هفده سالگی متوقف کرده که نمیتونم از شر این احساس خلاص بشم. «کاری از من ساخته نیست.» با بیرحمی ساختگیت میگی و دوباره به سمت در میری، وارد خونه میشی و در رو به روی من میکوبی.
روی نیمکت برفی رو میتکونم و روش میشینم، جایی برای رفتن ندارم. مثل مجرمی که به صحنه جرم برگشته، به محض رهایی به سمت این خونه دویدم. میبینم که از گوشه ی پرده ی آبی رنگ پنجرهات نگاهم میکنی و یک دقیقه بعد صدای باز شدن در خونه رو میشنوم «برو خونهات.» از لای در نگاهم میکنی و با همون خشونت ساختگی و صدای بلند دستور میدی. «خونه ندارم.» عاجزانه نگاهت میکنم، توقع ندارم که به خونهای که صاحبانش رو غمزده کردم راهم بدی. «دارم فکر میکنم که باید با زندگیم چیکار کنم.» با صدای ارومتری اعلام میکنم، در رو میبندی و داخل میری.
موبایلی که وکیلم بهم داده رو از جیبم خارج میکنم، خیلی پیشرفتهتر از چیزیه که قبلاً داشتم. قبل از برقراری تماس با وکیل از در بیرون میآی، روی شونهات پتوی آبی روشنی انداختی و اینبار کلاه و لباس گرمی تنت نیست، بدون حرفی نزدیک میشی، پتوی سفیدی که دستت گرفتی روی شونههام میندازی و دستکش مشکی رنگی روی پاهام میذاری «دستات یخن.» و دوباره داخل میشی.
گفته بودم دلم برای دوست داشته شدن از سمت تو تنگ شده بود؟
forgiven یک نوشته کوتاه برای تمرین بود اما
انقدر دوست داشتنی شد که دلم میخواست اینجا هم باشه. به امید این که یک روز بعد از اتمام نوشته های نیمه کاره بیام سراغش و ادامش بدم.
YOU ARE READING
Forgiven
Fanfiction# Forgiven ⤿ slow چان، پسری که ناخواسته باعث نابودی خانواده دوست پسرش شده بود حالا اینجا بود. مقابل در همون خونه. نمیدونست هنوز شانس بخشیده شدن رو داره یا نه. نمیدونست فلیکس وقتی ببینتش توی گوشش میزنه یا میبخشتش اما جای دیگهای برای رفتن ندا...
I don't know where else i can go
Start from the beginning
