سپیدهدم بود، وقتی برف حجیم که از شب گذشته به سرعت باریده بود زمین رو مثل پتوئی از جنس ابریشم پوشونده بود، از خونه خارج شدی. هوا سرد و تمیز بود، و صدای خشخش برف زیر پاهات با هر قدمی که برمیداشتی، فقط به گوش خودت میرسید.
دونههای برف مثل شکوفههای بهاری روی شاخههای درختها نشسته بودن و هر شاخه با انعکاس نور خورشید، نورانی به نظر میرسید. آسمون خاکستری روز گذشته، امروز آبی رنگ شده بود. رنگ مورد علاقه ی تو.
خیابونی که اولین بار دیدمت -درحالی که روی اسکیتبردت به سمت خونهات سر میخوردی- خلوت و ساکت بود. همون خیابون کذائی. صدای باد سردی میون شاخهها میپیچید تنها گرمایی که کنار خورشید دنیای من رو گرم میکرد، نفسهای تو بود که به لطف زمستون سرد، میتونستم به چشم ببینمشون که با هر قدمت از میون لبهات بیرون میان.
نمیدونم اگر جلوتر بیام و حباب زیبای دورت رو بشکنم و ازت تقاضای بخشش کنم، چطور ازم استقبال میکنی.
اگر ازت بخوام به میمنت حضور هوای برفی -که هر زمستون منتظرشی- من رو ببخشی، چه واکنشی نشون میدی؟ روزت رو خراب میکنم؟
برف های دورت به خاطر آزردگی خاطرت آب میشن، اگر جلوتر بیام با دیدن من نور چشمهات خاموش میشه و نفس های گرمت ناپدید. برفی که آرامش خاطرت، شادیت و یادآور روزهای نوجوونیته برات به خاطرهای بد بدل میشه. «برف میبارید، همه خوشحال بودند. گلهای یخ در مسیر رؤیا میرویند، آرام و زیبا، با شوقی درون.»
چشمهات رو دیدم، عاشقانه سپیدی برف رو نگاه میکرد و ذهنت -که به همون اندازه پاک بود- توی اندیشهای گنگ و شیرین فرو میرفت. شاید به سمت و سوی خاطراتی که قبل از من داشتی، قبل از این که برفهای ذهنت رو با خون قرمز کنم. شاید برای همین بود که هنوز به بخشیده شدنم ایمان داشتم، چون وجودت به اندازه برفی که روش دراز کشیدی عاری از کینه و کدورت بود.
از روی برف بلند میشی، هوا هنوز کاملاً روشن نشده. میدونم سکوت رو دوست داری. و صبح رو. هیچکس رو نمیشناسم که صبح رو دوست داشته باشه، اما تو به اندازه برفی که سالی یکبار میاد، توی قلب من خاصی.
چمشهات به من میافتن. درست مثل زباله هایی که گوشه خیابون جمع شدن و منظره دوست داشتنی خیابون رو خراب میکنن، پیدا شدن سر و کلهام تمام آرامش نگاهت رو بهم میریزه. «آهسته در برف میگذرم، آسمان را در قلب خود میپندارم، و نگاه تو، گرمتر از هر آفتاب، مرا در این سرمای بینهایت پناه میدهد.»
اخمت رو میبینم، کلاهت رو از روی سرت برمیداری. حالا میتونم بهتر ببینمت. موهای مشکی رنگت کنار برف سفیدی که دورت بود، بینظیر به نظر میرسید. دیگه موهات رو روشن نمیکنی و همین باعث میشه خودخوری کنم که شاید به خاطر این بود که میدونی من اون رنگ رو دوست دارم.
YOU ARE READING
Forgiven
Fanfiction# Forgiven ⤿ slow چان، پسری که ناخواسته باعث نابودی خانواده دوست پسرش شده بود حالا اینجا بود. مقابل در همون خونه. نمیدونست هنوز شانس بخشیده شدن رو داره یا نه. نمیدونست فلیکس وقتی ببینتش توی گوشش میزنه یا میبخشتش اما جای دیگهای برای رفتن ندا...
