چقدر وقیحانه مقابلت ایستادم وقتی تلاش کردی که کوچکترین ردی از من رو از زندگیت پاک کنی. اما این اطمینان رو بهت میدم، هیچکس اندازه من، از من متنفر نیست. جرأت حرف زدن ندارم، شاید هم حرفی برای زدن ندارم و یا رویی برای عذرخواهی.
چی باید میگفتم؟ «ببخشید که بیتوجه به این که گواهینامه دارم یا نه، عین احمقها با سرعت زیاد تو یه خیابون فرعی و شلوغ رانندگی کردم و خواهر کوچکترت رو به قتل رسوندم؟» حالا که هفت سال گذشته و دیگه نوجوون بی سر و پای هفده سالهای نیستم که قرار بود اون شب به عنوان ٫٫دوست پسرت٫٫ به خانوادهات معرفی کنی، مغز معیوبم فکر کرده بود که شانسی برای بخشیده شدن دارم.
حالا که رو به روت ایستادم، دلم میخواد با برف های روی زمین یکی بشم و با گرمای خورشید ذوب بشم، زیر خاک برم تا بیشتر از این زیر نگاه سرزنشگرت نمونم. «چرا اومدی؟» با صدای گرفتهی صبحگاهیت گفتی، دلم برای صدات تنگ شده بود. آخرین بار توی دادگاه شنیدمش وقتی فریاد زدی که ازم متنفری، لطفاً تکرارش نکن.
قلب من هنوز به اندازه همون پسربچه هفده ساله ضعیفه. حداقل مقابل تو. «معذرت میخوام.» زمزمه میکنم، نمیدونم برای چی معذرت میخوام. برای این که صبح زیبات رو خراب کردم؟ برای این که خانواده زیبات رو از هم جدا کردم؟ یا برای این که صورت زیبات رو غمگین کردم؟ یا برای این که خواهر زیبات رو ناخواسته کشتم؟ «نمیدونم چی باعث شد فکرکنم شایسته بخشیده شدنام.»
ادامه دادم و چشمهام رو به زمین دوختم. لبهات باز شدن «چقدر عوض شدی.» این چیزی بود که گفتی، پس چه بلایی سر ٫٫ازت متنفرم.٫٫ اومد؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ چرا بهم مشت نمیزنی؟ آروم پلک زدم، دلم برای دوست داشته شدن از سمت تو تنگ شده. «بخشیدیم؟» صدام هنوز آروم بود. «هفت سال گذشته، تو مجازات شدی.» لبهام رو باز میکنم تا چیزی بگم اما نمیتونم، چون متوجهت نمیشم.
من رو بخشیدی؟ یا هنوز ازم متنفری؟
کلاهت رو روی سرت میذاری و موهات رو مرتب میکنی. تنت رو از برف میتکونی. کاش جرأت لمس کردنت رو داشتم، کاش جرأت تکرار ٫٫دوستت دارم٫٫ رو داشتم. «عوض شدی.» دوباره تکرار میکنی، حرف میزنی بدون این که جوابی از من بشنوی، درحالی که با لباسهات درگیری و بدون نگاه کردن بهم میگی «برعکس من، قدت بلند شده.» به سادگی میگی و به سمت در خونهای میری که میدونم تنهایی توش زندگی میکنی.
حتی بعد از جدایی پدر و مادرت. هنوز گیجم، این یعنی من رو بخشیدی مگه نه؟ صدات میزنم «فلیکس» متوقف میشی اما بر نمیگردی. «میدونم هیچوقت شانس دوست داشته شدن دوباره رو ندارم، اما لطفاً بگو که منو بخشیدی.» انگار وقتی از سایه سرزنشوار چشمهات دورم جسارت وجودم رو پر میکنه، بدون حرکتی ایستادی و جوابی نمیدی.
YOU ARE READING
Forgiven
Fanfiction# Forgiven ⤿ slow چان، پسری که ناخواسته باعث نابودی خانواده دوست پسرش شده بود حالا اینجا بود. مقابل در همون خونه. نمیدونست هنوز شانس بخشیده شدن رو داره یا نه. نمیدونست فلیکس وقتی ببینتش توی گوشش میزنه یا میبخشتش اما جای دیگهای برای رفتن ندا...
I don't know where else i can go
Start from the beginning
