_نه اما ممکنه جلسه کمی طول بکشه...
+اشکال نداره... منم یه کاری برای انجام دادن دارم!
.
.
.
.
.
.
+بانوی من همسر سلطنتی تقاضای دیدار با شما رو دارند...
ندیمه باصدای بلندی گفت و بلافاصله صدای ملکه به گوش رسید...
_بزارید بیاد داخل!
تهیونگ با گذشتن از درهایی که به دستور ملکه برای ورودش باز شده بود، وارد اتاق شد....
خطاب به زنی که بلند شده بود و قصد داشت جای خودش رو به اون بده، لبخندی زد و گفت...
+بشین راحت باش..
و روی تشکچه مقابل میز ملکه نشست...
هه وون دوباره سرجای خودش برگشت... قوری چای رو از روی میز مقابلش برداشت و درحالی که دو فنجون رو از مایع درون قوری پر میکرد، لبخندی زد...
_خیلی خوشحالم که اینجا می بینمت...
درست مثل هرباری که تهیونگ رو میدید، با لحنی صمیمی گفت و لب های پسر به آرومی کش اومد... ابرویی بالا انداخت و درحالی که فنجون رو از ملکه تحویل میگرفت، پرسید...
+اوضاع چطوره؟
_همه چیز خوبه...
هه وون پاسخ داد و تهیونگ، فنجونش رو بلند کرد و عطرش رو بو کشید...
+چه چای خوش عطری!
_این چای هدیه پدرمه.. علاوه بر بوی خوبی که داره، برای آرامش اعصاب هم مفیده...
ملکه با لبخند توضیح داد... جرعه ای از فنجونش نوشید و با کنجکاوی پرسید....
_چی باعث شده امروز به دیدن من بیای؟
تهیونگ در سکوت مقداری از چای نوشید و فنجون رو روی میز برگردوند...
+یه خواهشی ازت دارم...
هه وون ابرویی بالا انداخت و با کنجکاوی خودش رو جلوتر کشید...
تهیونگ اما با استرس نفس عمیقی کشید و به چشم های سوالی زن خیره شد... ملکه تنها کسی بود که میتونست توی این مورد بهش اعتماد کنه...
+من قراره برای یه مدتی به جای خیلی دوری برم و... ازت میخوام توی این مدت مراقب امپراطور باشی!
ابروهای ملکه با گیجی بالا پرید...
مگه تهیونگ برای چند روز قصد سفر داشت که جونگکوک رو به اون میسپرد؟؟
_میتونم بپرسم کجا میری؟... و برای چند روز؟
زن متعجب پرسید و منتظر به تهیونگ خیره شد... صورت گرفته پسر اصلا بهش حس خوبی نمیداد!
+نمیتونم چیزی بهت بگم فقط.... مواظب جونگکوک باش و نذار آسیب ببینه...
با صدای لرزونی گفت و نفس عمیقی کشید... نگران آسیبی بود که بعد از رفتنش به جونگکوک میرسید... با تمام وجود نگران اون پسر بود و ملکه، تنها کسی که میتونست امپراطور رو بهش بسپره!
DU LIEST GERADE
Red Ruby
Historische Romane(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
27(s2)
Beginne am Anfang
