با احساس نوازش های کوتاهی روی صورتش، کش و قوسی به بدن خسته اش داد و لای یکی از پلک هاش رو باز کرد...
با دیدن صورت آشنایی که مقابلش بود، دوباره چشم هاش رو بست و درحالی که لبخندی روی لب هاش مینشست، خودش رو بیشتر توی بغل پسر مچاله کرد...
جونگکوک که با تکیه به یکی از دست هاش به چهره تهیونگ نگاه میکرد، با لبخند تار مویی که روی صورت پسر افتاده بود رو کنار زد و دستش رو دور بدنش پیچید....
_نمیخوای بیدار شی؟
امپراطور زمزمه وار گفت و تهیونگ درحالی که خودش رو بیشتر توی بغلش میچپوند، غر زد...
+سرم درد میکنه....
_با اون همه مشروبی که دیشب خوردی طبیعیه...
پسر بالاخره چشم هاش رو باز کرد و امپراطور در ادامه ابرویی بالا انداخت...
_الان میفهمم چرا محافظت نمیذاشت مست کنی!
تهیونگ خیره به نقطه ای از اتاق، شب گذشته رو بار دیگه برای خودش مرور کرد و به محض به یاد اوردن کارهایی که توی مستی انجام داده بود، لبخند گشاد و البته خجالت زده ای روی لب هاش نشست....
+تو هم از موقعیت استفاده کردی و منو آوردی اتاق خودت!
برای عوض کردن موضوع گفت و جونگکوک با یادآوری شیطنت هایی که دیشب روی همین تخت از تهیونگ دیده بود، بلند خندید... بوسه کوتاهی روی لب های پسر گذاشت و با خباثت ابرویی بالا انداخت...
_ولی اونی که دیشب اصرار داشت به این اتاق بیاد و کارای بد بکنه تو بودی... تا جایی که من یادمه خیلی هم بهت خوش گذشته بود!
مکثی کرد و خیره به صورت خجالت زده و سرخ شده پسر ادامه داد...
_ درضمن از این به بعد قراره توی همین اتاق بخوابی!
+چرا؟
تهیونگ درحالی که با گیجی سرش رو عقب میکشید پرسید و امپراطور خیره به چشم های سوالیش شونه ای بالا انداخت...
_چون دوست دارم کنار خودم بخوابی.... میخوام هر روز صبح اولین چیزی که میبینم صورت تو باشه!
برخلاف برقی که توی چشم های جونگکوک بود، لبخند تهیونگ کم کم محو و ناپدید شد....
هر روز صبح؟!
اما اونا فقط یک شب دیگه میتونستن کنار هم بمونن!
+عالیجناب جلسه با وزرا تا دقایق دیگه شروع میشه بهتره آماده باشید!
صدای نامجون که از پشت در های بسته به گوش رسید، جونگکوک سرجاش نشست... لباس هاش رو مرتب کرد و درحالی که لحاف و روی تن برهنه تهیونگ میکشید، گفت...
_من باید برم... توهم بهتره کم کم بلند بشی!
+قولت رو که فراموش نکردی؟
جونگکوک از روی تخت بلند شد و در پاسخ سوال تهیونگ سری به دو طرف تکون داد...
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
