"باورم نداری؟؟"
"داشتم...ولی مگه چیزی که با چشمای خودم دیدم رو میتونم انکار کنم چوی بومگیو؟"
"قسم میخورم تنها دلیلی که توی اتاقم راهش دادم بابام بود...من از کجا میدونستم میخواد بهم نزدیک بشه و تو همون لحظه میای تو اتاق؟"
"تو از کجا میدونستی که من همون لحظه مچتونو میگیرم؟"
"یونجون..."
با زمزمه ی پسر کوچکتر، یونجونی که به سختی تا الان خودشو نگه داشته بود توی یه حرکت با شدت چونه ی ظریف پسر رو بین انگشتهاش محکم گرفت و با فاصله ی کمی از صورتش غرید:
"چرا موقعی که داشت تو رو میبوسید چشماتو بسته بودی بومگیو..؟"
"فـ..فقط یه ثانیه...درک نکردم چیشد..."
"پس لابد هم برای درک کردن بوسه های من تا چند دقیقه وقت میخواستی.؟"
"من...انتظارشو نداشتم...واسه همین...."
"کافیه."
انگشت پایینشو کوتاه روی لب پسر کشیدن و چونه اش رو رها کرد، بدون اینکه نگاهش کنه با صدای خش دار و محکم ولی ارومی گفت؛
"این لبها دیگه مال من نیستن."
"نیستن؟"
"نه."
سرشو به ارومی کج کرد و به چهره ی پسر بزرگتر خیره شد، لبخند کوچیکی زد و برای چند ثانیه توی همون حالت موند. با صدای نه چندان آرومی داد زد:
"میشه بگی چه کار اشتباهی کردم؟ من علم غیب داشتم؟ منو بوسید، الان چیکار کنم؟ به خواست خودم منو بوسید؟ من بهش گفتم بیا منو ببوس؟ الان دیگه لبهام مال تو نیستن پس مال کین؟"
"باید حتما مال کسی باشن؟"
چشمهاش رو برای چند ثانیه بست و سرشو پایین گرفت.
"الان داری جدی حرف میزنی؟"
"بنظرت دارم باهات شوخی میکنم؟"
چشمهاش رو برای اخرین بار فشرد، آخرین چیزی که میخواست اتفاق بیوفته ریخته شدن اشکهاش جلوی چشمای پسر بزرگتر بود. شیشه ی کوچیکی که تمام مدت پشت سرش قایم کرده بود رو بین مشت هاش فشرد و سرش رو بالاخره بالا اورد.
"الان که چی؟"
"از جلو چشمام گمشو."
"حرف اخرته؟"
مشتشو روی کانتر کوبید و به بدترین شکل ممکن فریاد زد:
"اولین باره؟ خودت بگو اولین باره؟ چند بار منو مجبور کردی با اون پسرخالت دهن به دهن شم؟ چند بار اون اونطوری نگاهت کرد و تو فقط لبخند زدی؟ تو غرور نداری؟ یذره فهم نداری؟ یعنی خودت نمیفهمیدی که از اولش باهات عادی رفتار نمیکرد؟ چرا جای اینکه مانعش بشی فقط همراهیش میکردی بومگیو؟ منو احمق فرض کردی؟؟"
از صدای دادش لرزه ی کوتاهی به بدنش افتاد و ناخوداگاه سرشو پایین گرفت تا دیگه با پسر بزرگتر چشم تو چشم نشه، این دیگه واقعا ظلم بود...چرا حتی کلمات هم برای جواب دادن بهش یاری نمیکردن؟ چرا نمیتونست حرف بزنه؟
چند باری دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی حرف نزدنش خیلی طولانی شد، شاید چون درد داشت؟ اخرین چیزی که نیاز داشت درد توی بدنش بود که واقعا هم دلیل خوبی برای لال کردنش بود..
"از جلو چشمام گمشو."
"....."
"کری؟ نمیخوام ببینمت.!"
از دردی که بدنشو گرفته بود حتی نمیتونست تکون بخوره، لرزش خفیف بدنش با برداشتن تکیه اش از کانتر بیشتر شد. در حالی که قدمهای کوتاهشو دور میکرد با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
"فقط...من...اگر پامو بیرون گذاشتم....بدون که دیگه برنمیـ...ـگردم..."
با نشنیدن صدایی از یونجون دیگه منتظر نموند، شیشه ی کوچیک رو توی جیبش گذاشت و با نفس عمیق صفه نیمه و سختی در حالی که در رو باز میکرد زیر لب گفت؛
"بابتش متاسفم یونجونا.."
لحظه ای بعد از بستن در، دردی که داشت توی تمام بدنش چیره شد، اون درد از قلبش ریشه میگرفت. چیزی که یونجون هنوز نمیدونست، و وقتی که قراره بفهمه هم موقعی خواهد بود که دیگه فایده نداره...
شیشه ی کوچیک رو با دستهای لرزونش از جیبش خارج کرد و برای آخرین بار نگاهش کرد، میدونست که قرار نبود فایده داشته باشه..
مشت دستش رو بالا اورد ولی تا چند سانتی متری قفسه ی سینه اش افتاد و چشمهاش به سیاهی بی انتها سر خورد...
اون به حرفش عمل کرده بود، شاید مثل خیلی از حرفهای دیگه اش.
اون بعد از گذاشتن پاش از بیرون اون خونه دیگه هرگز قرار نبود بتونه واردش بشه، یه هرگزِ همیشگی . . .
__ ای کاش میتونستم قلبمو تو سینه ات بذارم که لحظه ای درد رو حس نکنی بومگیو...ای کاش اونقدری احمق نبودم که حتی متوجه قرصهات هم نشم...ای کاش بهم میگفتی، ای کاش میفهمیدم...ای کاش گریه های بی صدات رو میشنیدم، ای کاش سرت داد نمیزدم...ای کاش صدایی از من در نمیومد، اون صدا مال من نبود...اون صدا مال من نبود گیو...من بهت نگفتم که بری...باور کن گیو...منو باور کن گیو...حتی برای اخرین بار...به اشتباه هم میشه منو باور کنی گیو؟.....
فرشته ی من، دارم توهم میزنم؟ من بعد از خفه شدن توی این سیل اشکهام توی این وان میام پیشت؟ این تویی که من دارم میام پیشت؟ دو ماه دیر کردم...ولی تو مونده بودی منتظرم الان که دارم میام پیشت..؟ . . . __
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
امیدوارم خوشتون اومده باشه؛
کوتاه بود ولی سعیمو هم کردم.
نظراتتونو توی کامنت بگید ^^
YOU ARE READING
Untrue | Yeongyu
Fanfiction𝘕𝘢𝘮𝘦: Untrue 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: Yeongyu 𝘞𝘳𝘪𝘵𝘦𝘳: Ario 𝘊𝘰𝘯𝘥𝘪𝘵𝘪𝘰𝘯: Completed ༺༻༺༻༺༻༺༻༺༻༺༻༺༻ _ من اون وجودی که توی چشمهات خلاصه میشد رو از خودم گرفتم...زندگیمو از خودم گرفتم...روحم، نفسم، انگیزه و امیدی که از تو برای من میبود رو از خودم د...
