<سه سال پیش مطب یانگسو>
پودر قهوهی آماده رو درون ماگ پر از آب جوش خالی کرد. از وقتی که از تخت خوابش بیرون اومده بود، اخمی بین ابروهاش جا خوش کرده بود و در عنق ترین حالت خودش قرار داشت.
یکی یکی کشوهای اتاق استراحت رو به دنبال شکلات موردعلاهاش باز کرد اما هر خوراکی بود جز اونی که بکهیون میخواست.
نوچی زیر لب گفت و به ناچار شکلات تختهای برداشت.چشمهاش رو بست ، با کف دستش گردنش رو مالید و غرغرکنان گفت:"منشی استخدام میکنی تا بهت برسه ولی یهو ناپدید میشه. حتی تو منشی هم شانس نياوردم."
دیشب بخاطر دورهمی یانگسو تو خوردن نوشیدنی زیاد روی کرده بود و تا دیر وقت بیدار موند. برای همین امروز به طرز وحشتناکی هم خوابش میومد و هم سر درد داشت.
پشت میز نشست و سرش رو روی دستهاش گذاشت تا زمانی که قهوهاش کمی سرد بشه یه چرت بزنه.اما از اونجایی که بخت باهاش یار نبود صدای وراجیهای دو پرستار که جلوی در ایستاده بودن به گوشش رسید.
"خیلی عجیبه ها اون هر ما مقدار پول زیادی به روستای بوکچونهانوک میفرسته."
پرستار دوم که انگار درحال باز کردن بسته بندی از جنس پلاستیک بود جواب داد:"کجاش عجیبه؟ اون روستا از زمان قدیم متعلق به پولدارها بوده هنوزم کموبیش مال ثروتمند هاست احتمالا یانگسو هم یه ویلا اونجا داره."بکهیون کلافه از وراجیهای بیپایان پرسنل از جاش بلند شد. ماگ و شکلات تلخش رو برداشت و درحالی که اخمهاش رشتهی کلام اون دو دختر رو پاره کرده بود از بینشون گذشت تا به سکوت اتاق خودش پناه ببره.
<پایان فلش بک>
برای اولین بار وقتی از خواب بلند شدن بوی خوب صبحانه ، دمنوشهای خوش عطر و صدای قاشق و چنگال به گوشهاشون رسید.
ویژگی بارز حضور مادر توی خونه دقیقا همین بود. کارهایی که هیچ وقت اونها برای انجام دادنشون وقت نمیذاشتن توسط مادر انجام میشد.
جیسو و ییشینگ از وقتی خونهشون رو جدا کرده بودن یا صبحانهی کوچک و آماده میخوردن یا وقتی از خواب بیدار میشدن وقت نهار بود. بکهیون هم چندین سال بود که همین روند زندگی رو پیش گرفته بود با این تفاوت که جیسو و ییشینگ آخر هفتهها از بهترین غذای مادرشون بهرمند بودن و در آخر به اندازه یک هفته آذوقه جمع آوری میکردن.همگی دور میز نهار خوری چهار نفره نشسته بودن و از اونجایی که صندلی به تعداد افراد نبود ییشینگ و بکهیون روی پافهای نرم اما کوتاهتری نشسته بودن.
بکهیون درحالی که لپهاش رو با نون تست مربایی پر میکرد گهگاهی چشمش به توتفرنگیهای اون سمت میز میافتاد. عجیب دلش میخواست یه چندتایی ازشون بخوره اما هنوز هم از مادر جیسو خجالت میکشید.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...