✴️58✴️

248 99 175
                                    


آخر شب بود و مجلس رقص داشت رو به پایان میرفت اما مهمان ها هنوزم قصد رفتن نداشتن...
کای با سردرد وحشتناکی گوشه ای ایستاده بود و با جمعی از وزرا خوش و بش میکرد.
اون باید الان کنار عروسش می ایستاد اما اصلا حال و حوصله ی سر و کله زدن با اون نفهم رو نداشت.
داهیون با چهره ای گرفته کنار مادرش ایستاده بود و به مهمان هایی که میرقصیدن نگاه میکرد. انگار از اینکه کای باهاش نرقصیده بود ناراحت شده بود.
اخه کای اصلا رقص بلد نبود! هرچقدر هم به دخترک میگفت انگار باورش نمیشد.

_جناب کای شما مثلا دامادید اما اصلا نرقصیدید!

یکی از اشراف با لبخند گفت و کای هم در جواب لبخند کمرنگی زد.‌
بر خلاف جمله ی "به تو ربطی نداره مردک" که توی سرش چرخ میخورد گفت

_کی تا حالا من رو در حال رقص دیدید؟ علاقه ای بهش ندارم...

_اما این مراسم ازدواجتونه... با باقی مجالس فرق داره...

کای ناچار سرش رو پایین انداخت و با لبخند خجالت زده ای گفت

_راستش رقص بلد نیستم! هیچوقت یاد نگرفتم!
ابرو های مرد بالا پرید

_اوه... پس چیزی هم هست که جناب کای از پسش برنیاد!

صدای خنده ها بالا رفت و کای هم به آرومی خندید. سردرد داشت اون رو میکشت، هم دلش میخواست مراسم هرچه زودتر تموم بشه و هم دوست داشت تا ابد طول بکشه...

رفتن به اتاقی که داهیون داخلش منتظرش بود؟ میتونست بخاطر سردرد از رابطه شونه خالی کنه؟ نمیتونست...
همینجوری هم چشم همه به اون بود. اگه داهیون به خانواده اش می‌گفت و اونها لرد رو به جونش مینداختن چی؟

باید چه غلطی میکرد؟
از این به بعد هر شب قرار بود شکنجه بشه... تازه اگه شانس می آورد و روز ها میتونست فرار کنه! وگرنه شب و روزش جهنم میشد.

نفسش رو فوت کرد، با خداحافظی مختصری از اومدن وزرا تشکر کرد و ازشون فاصله گرفت.
تا سرش خلوت میشد دسته ی جدیدی از مهمون ها به سمتش می اومدن...
بعضی ها برای تبریک و بعضی ها برای تمسخر...
کای امروز کنایه های زیادی رو تحمل کرده بود.

قبل از اینکه باز هم به حرف گرفته بشه به سمت عموش رفت که کنار ولیعهد ایستاده بود و حرف میزد.
باید سراغ سهون رو ازش میگرفت‌. از وقتی که فرار کرده بود دیگه ندیده بودش...
هم دلتنگش بود و هم دلشکسته، بدون خداحافظی رفته بود و حالا که بعد از روزها به قصر اومده بود باز هم از دیدن اون شونه خالی میکرد.

شاید داشت دست به سرش میکرد‌. شاید حالا که کای مجبور به ازدواج شده بود دیگه اون رو دوست نداشت.
نمیتونست کای رو تو این شرایط رها کنه...
اون در لبه ی فروپاشی بود. سهون تنها چیزی بود که اون رو به آینده امیدوار میکرد و زنده نگهش میداشت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 14 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

SurvivorWhere stories live. Discover now