روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود...
باز هم صدای کوبش بارون به شیشه های تراس اتاقش به گوش میرسید و کای بی توجه به همه چیز به بخاری که از فنجون چینی بلند میشد نگاه میکرد....صدای قدم ها و خنده های بک و لوهان از کتابخانه می اومد و کای هم ناخودآگاه با قهقهه ی بلند اونها لبخند میزد...
چقدر دنیا براشون زیبا بود...
کای همیشه لبخند میزد...
اما این لبخند فقط برای این بود که به فرد مقابلش بی احترامی نشه...اخرین باری که از شوق خندیده بود رو به یاد نداشت.
_اونها خیلی بلند میخندن....
خطاب به دخترک که روی صندلی گوشه ی اتاق نشسته بود گفت و بلافاصله سر دختر بلند شد...
دست هاش بالا اومد و شروع کرد به ایما و اشاره...
کای پلک زد و زمزمه کرد_لازم نیست بهشون بگی ساکت بشن...
روش رو به سمت مخالف دختر چرخوند و باز هم نجوا کرد
_بزار کسایی که میتونن بخندن، بخندن...
چند لحظه سکوت و بعد ادامه داد
_دیشب صدای خنده های سهون قطع نمیشد و حالا اون پایین از درد ناله میکنه... خیلی وقته یاد گرفتم شادی دیگران رو خراب نکنم...
باز هم صدایی از دخترک لال بلند نشد... دلیل انتخاب هلن به عنوان خدمتکار همین بود.
با ناله ای روی تخت نشست و دستی به گردن دردناکش کشید...
_میشه یکم ماساژم بدی؟!
بلافاصله صدای قدم های کوتاه و شتاب زده ی دختر که به سمت تخت می اومد بلند شد...
لاغر بود و موهای فرفری قهوه ای رنگش رو رها روی شونه اش ریخته بود...
چشم های درشت قهوه ایش توی صورت سفیدش میدرخشیدن و لکه های کوچیک و کک و مک هایی روی گونه هاش بود.
کمتر از شونزده سال داشت... مادرش خدمتکار مادر اون بود و حالا کای هم به یاد مادرش اون دختر رو به خدمت گرفته بود...
بعد مرگ مادرش جایی برای رفتن نداشت و بخاطر لال بودنش کسی اون رو به خدمت نمیگرفت...
از طرفی کای میخواست حداقل یک نفر بدون حرف زدن به حرف هاش گوش بده و اون فرد هلن بود...
اگه هلن نبود اون سالها پیش دق می کرد...
دست های کوچیک و نرم دختر روی عضله های سفت شونه اش نشست. دستاش جونی برای ماساژ نداشتن اما با تموم توان انگشت های باریکش رو حرکت میداد و موهای کای با وزش نفس هاش تکون میخورد.
بوی خوبی میداد...
بوی عطر نبود اما بوی ملایمی با هر تکون بدنش زیر بینی کای میپیچید...
YOU ARE READING
Survivor
Fanfictionزمزمه ی متأثر مردم همه جا پیچیده بود. نمیشد توی بازار قدم زد و چیزی راجع به نوه ی بزرگ لرد نشنید! نمی شد لبخند زد...حتی نمی شد اخم کرد... تنها چیزی که توی چشم مردم دیده میشد تأسف بود و تأسف! از اون پسرک نجیب با نگاه معصومانه اش هیچ چیز جز یه خرابه...