✴️20✴️

635 177 123
                                    


با باز کردن در اتاق خشکش زد.

متعجب قدمی جلو گذاشته و اینبار با نگرانی ای که توی دلش جوانه زده بود به سهون نگاه کرد.

چرا هنوز خواب بود؟!

روز از نیمه گذشته بود و خورشید تا چند ساعت دیگه غروب میکرد... اما سهون هنوز توی تخت مچاله شده و مثل پسر بچه ها، پتوی کای رو لای پاهاش جمع کرده بود!

مضطرب جلو رفته و با احتیاط لب تخت نشست.
دستی به موهای پریشون سهون کشید و از روی صورتش کنار زد.

سرش رو توی بالش نرم فرو کرده و جوری آروم خوابیده بود که انگار هیچوقت قرار نیست بیدار بشه...

دستی به گونه ی گرم پسر کشید و زمزمه کرد

_سهون؟!

برخلاف انتظار سهون بلافاصله واکنش نشون داد.
پلکش لرزید و از هم فاصله گرفت.

نگاه خواب آلودش به سمت صورت کای چرخید.

با دیدن نزدیکی کای لبخند شیرینی زد و مثل گربه خودش رو به بغل کای کشوند.

در حالی که بدون توجه به صورت شوکه ی کای صورتش رو به شکم مرد میفشرد زمزمه کرد

_صبح‌بخیر...

صدای دورگه اش ناخن به قلب کای کشید.
اب دهنش رو بلعید و موهای سهون رو نوازش کرد.

انگشت هاش رو بین تار موهای ابریشمی سهون چرخوند و به واکنش های لوس و بچگانه ی سهون نگاه کرد.

_چرا انقدر زیاد میخوابی؟!

با صدایی آروم نجوا کرد.
سهون هنوز‌ خواب آلود بود، نمیخواست با صداش آزاری به اون برسونه...‌

بازوهای کلفت مرد دور کمرش حلقه شده و سینه اش به رون پای کای چسبیده بود.

با هر نفسی که میکشید کای به وضوح سفتی عضلاتش رو روی پاهاش احساس میکرد‌...

از طرفی صورتش به پهلوی کای چسبیده و با هر نفس گرمای هوس انگیزی به شکمش برخورد میکرد

مرد نفسش رو بیرون داد و به انقباض بانمک شکم کای بخاطر گرمای نفسش لبخند زد.

_تختت بوی تورو میده...‌ نمیتونم دل بکنم...

پیش از اینکه سهون جمله ی دومش رو بگه قلب کای ریخته بود!
اون بوی خوبی میداد؟!

سهون بارها به این موضوع اشاره کرده بود اما کای جدی نمی گرفت...

چون چیزی احساس نمیکرد!

حتی چند بار برای فهمیدن منظور سهون بدن خودش رو بو کرده بود ولی واقعا بوی خاصی نمیداد...

اما حالا وقتی حال سهون رو میدید کم کم باورش میکرد.‌

شاید سهون واقعا بوی بدنش رو‌ دوست داشت!
مثل بچه گربه ها توی بغلش مچاله شده و حتی الان هم با هر نفس به وضوح بدنش رو بو‌ میکشید.

SurvivorTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang