دوباره زنجیرهایی دور گردنش مثل قلاده بسته شده بودن.
درحالی که زنجیر رو گرفته بود و محکم میکشید تا پاره باشن، زیرلب هر فحشی که بلد بود رو نثارِ جونگکوک میکرد.
مطمئنا رد زنجیرها مثل خطی کلفت و سرخ دور گردنش ایجاد شده بود.
طولی نکشید که صدای نحسش به گوشش رسید. بالافاصله چهرهی خندانش و سینیای که مخلفات داخلش میوه و ظرفی کرمی رنگ بود در دست داشت توجهش رو جلب کرد.
سه روز بود که چیزی نخورده بود. نگاهش رو بهاجبار از میوههای رنگارنگ گرفت و با خشم به جونگکوک دوخت.- نگو که دلتنگم شده بودی
چراغ خواب طوسی رنگی که تنها وسیلهی در دسترسش بود رو به دست گرفت و به سمتش پرت کرد که به هدف نخورد و با صدای بدی به دیوار کنارش برخورد کرد.
- تو دیوونهای... منحرف جنسی! لازم نبود تا این حد پیش بری. اینارو باز کن تا اگه میخوای ازت شکایت نکنم- بهتره اول یچیزی بخوری، بخاطر ضعفت بیهوش شدی و نتونستی فرار کنی
دوستداشت زنجیرهارو پاره کنه و گلوی مرد مقابلش رو بجوه و زیر دندانهاش لهش کنه!
خونسرد بودنش بیشتر از هرچیزی عصبانیتش رو متورم میکرد.
نظارهگرش بود که چطور با آرامش صندلی فلزی رو عقب کشید و روش نشست.- فکر کردی آشغالی که تو درست کردی رو میخورم؟
با تقلا روی تخت به این طرف و اون طرف میرفت. مثل سگ گرسنهای که به زنجیر کشیده شده باشه، طعمهی خوشمزهای مقابلش باشه و برای خوردنش ثانیهشماری کنه.
آروم و قرار نداشت. فقط میخواست از اینجا بره. شب قبل، اونقدر راجبش فکر کرده بود که تمام افکارش بهم ریخته بود.
نمیتونست بیخیال رفتار کنه و این حقارت رو قبول کنه.
- این زنجیرهای کوفتی رو باز کن! هی نمیشنوی؟جونگکوک تو صندلی جابهجا شد. قاشق چوبی رو داخل ظرف کوچیکی که بنظر میومد داخلش سوپ باشه فرو برد و نصفش رو پر کرد.
کف دست آزادش رو باز کرد و زیر قاشق گرفت. به سمت تهیونگ حرکتش داد و دهانش رو به شکل دایره باز کرد.
مردِ بزرگ مقابلش رو بچهای پنج ساله فرض کرده بود.
- عا! دهنتو باز کنبا لجبازی صورتش رو به سمت دیگهای برگردوند و فریاد کشید.
- نمیخورمدوباره نگاه سرد و بیاهمیتش برگشته بود.
نفسش رو مثل دود سیگار به بیرون فوت کرد و با گرفتن از انتهای زنجیر، بدن تهیونگ رو به جلو خم کرد و به سمت خودش کشید.
با گرفتن از چونهاش وادارش کرد بهش نگاه کنه.
- قرار نیست تو تصمیم بگیری. من میگم چیکار بکنی یا نکنی. یکم بخور تا دوباره غش نکنیدهانش رو با زورِ دستهای قدرتمندی که علاقه به خورد کردن فکش داشتن باز کرد و با اشک به چشمهاش که چیزی توشون پیدا نبود نگاه کرد.
چند قاشق دیگه رو هم بزور به خوردش داد و با دستش چند ضربهی محکم روی سرش بهعنوان نوازش زد.
- آفرین هیونگ!
BINABASA MO ANG
Joke||Kookv
Fanfictionدقیقا زمانی که همهچیز بهم ریخته تنها امیدش یکنفره غافل از اینکه شخص مورد اطمینانش فرد عادیای نیست. در آخر دو راه براش مونده؛ یا دلباختهاش میشه و یا خونش رو به گردن میگیره! - حالا جسدش برای منه و روحش برای آتش 𝚌𝚘𝚞𝚙𝚕𝚎: 𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟 𝚐𝚎𝚗𝚛𝚎...