part 3

10 0 0
                                    

هراسان از خواب پرید و با چشم‌های باد کرده‌اش به اطرافش نگاهی سریع انداخت.
دستش رو روی سرش گذاشت. چندبار به پیشونی‌اش ضربه زد تا بلکه درد طاقت‌فرسای سرش کمتر بشه.
چیز‌هایی که دیده بود فقط یک کابوس نبودن؛ حقیقتی آشکار بودن.
در تلاش بود تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کنه و در قسمت‌های عقب مغزش نگه داره.
پتو رو کنار زد. میخواست پاش رو از تخت بیرون بزاره که چیزی مانع حرکتش شد. با بهت نگاهی به زنجیر‌های از جنس آهنی که دور گردن و مچ پاهاش بسته شده بودن انداخت.
از این عصبانی‌تر نمیتونست بشه! پره‌های بینی‌اش با خشم باز و بسته می‌شدن.
پوزخندی به اوضاع رقت‌انگیزش زد.
به هرحال جایی برای موندن نداشت. حتی آشنایی هم نداشت.
تنها آپارتمانی که با حقوق کمش موفق به خریدش شده بود بنام اون مرد بود... مردی که احساساتش رو به راحتی لگدمال کرد و اون زن زیبا رو به تهیونگ ترجیح داد.

با دیدن سنجاق کوچیکی که در فاصله‌ی دومتری‌اش روی زمین افتاده بود و فریاد می‌زد که 'از من استفاده کن'، چشم‌هاش برق زد.
بدنش رو به جلو کش داد و به سختی موفق به برداشتنش شد.
سر سنجاق رو داخل قفل گردنش انداخت و بعد چند دقیقه با صدای آرومی باز شد.
کمرش رو خم کرد و اینبار با زنجیرِ مچ پاش درگیر شد.
گویا به این راحتیا باز نمی‌شد.
نفسی گرفت و سنجاق رو روی تخت پرت کرد. با تمام قدرت دوباره به سمت جلو خم شد که زنجیر از جای اتصالش، یعنی دیوار پشتش، جدا شد.
ضربانش تندتر از همیشه می‌زد.
مچ پای سالمش هم سرخ شده بود و وضعیت رو براش دشوارتر می‌کرد.
با همه‌ی این‌ها احساس شادی فراوان می‌کرد!

اخم‌هاش از درد پایین تنه‌اش درهم فرو رفتن.
اهميتي نداد و با عجله درِ کمدی که احتمال می‌داد متعلق به لباس‌های جونگکوک باشه رو باز کرد.
پیرهنی سفید برداشت و تن کرد. تقریبا اندازه‌اش بود.
به دنبال شلوارش گشت. بدون توجه به سر و وضع افتضاحش، دستگیره در رو پایین کشید. در کمال تعجب در قفل نبود.
سرکی به بیرون کشید تا مطمئن بشه کسی خونه نیست.
به راهرو رسید.
چوبی کهنه که در کنار تابلویی به دیوار تکیه داده شده بود رو برداشت و به کمک اون مسیر پله‌ها رو طی کرد‌.
قدمی به جلو برداشت که در یک لحظه تمام دنیای اطرافش سیاه شد و پلک‌هاش به آرومی روی هم افتادن.
زیر لب زمزمه‌ای ناامیدانه سر داد.
- نه!
نقشه‌ای که کشیده بود بخاطر ضعفی که داشت خراب شده بود و اون چیزی جز مرگ نمی‌طلبید.

--

با احساس نفس‌های سنگین کسی بالای سرش، یک چشمش رو باز کرد و سعی کرد اون جسمی که روی سینه‌اش سنگینی میکرد رو از روی خودش کنار بزنه.
چینی بین ابروهاش انداخت و با تعجب پرسید.
- هی! تو دیگه کی هستی؟

- من باید این سوالو بپرسم
همونطور که با کنجکاوی روش خیمه زده بود و با دقت بهش خیره بود، بشکنی در هوا زد و هیجان‌زده گفت.
‌- نکنه پسر رئیس چو‌‌یی؟

Joke||Kookv Where stories live. Discover now