≼زنـده بمون≽
-ازش خوشـم نمیاد.
-زین آدم بدی نیست.
-اینطور به نظـر نمیرسه.
جونگکوک پوفی کشید و دوباره تلاش کرد تا پسر رو قانع کنه.
-اگه چیزی که فهمیدی درسـت باشه؛ زین یه پلیـسه! اون همکار ماست و باهامون دشمنی نداره.
تهیونگ پوزخند زد. درسته زین پلیس بود و این دقیقا همون دلیلی بود که تهیونگ ازش نفرت داشت. تهیـونگ از همه پلیس های این شهر لعنتی متنفر بود اما باز هم برای جونگـکوک تفاوت قائل میشد.
-به هر حال اون قصد داره تو رو ازم بگیـره.
-این درست نیست. اون خودش دوسـت پسر داره.
تهیونگ، روان نویسش رو توی دسـتش گرفت.
-اما تو گفتی که اون اسـتریته. توی دبیرستان ردت کرده بود. اینطور نیـست؟
جونگکوک ضربه آرومی به سینه مرد زد. سعی داشت اعـتراضش رو اینطوری نشون بده.
-شاید به تازگی به گرایش جـدیدش پی برده؟!
شونه ای بالا انداخت و نقشه ساختمـان رو باز کرد.
-نباید بهش اعـتماد کنی. فقط کافیه چنتا عکس دیگه تهیه کنیم و بالاخره از این هتلِ لعـنت شده بریم!
تهیونگ ایندفعه دوربین زین رو نپوشـانده بود. به هرحال زین از هویت اون مرد خبر داشـت.
نگاهش رو روی نقـشه چرخوند و بعد از قاپیدن ماژیکی که توی دست های جونگکوک بود، مسیری رو باهاش هایلـایت کرد.
-این بهـترین راهه.
-تهـویه هـوا؟
-نباید جلوی دوربین هاشون ظـاهر بشیم.
جونگکوک شونه ای بالا انداخت و چیزی رو توی دفتـرچه اش یادداشـت کرد.
-می تونیم ازشون عکاسـی کنیم؟
-جیمین چنتا فیلتر برامون فرستـاده. کارمون رو راه می اندازه!
جونگکوک لبخـند زد و لیزرش رو درون جیبـش گذاشت. این می تونست به بریدن دریچه تهویه هوا کمـک کنه.
تهیونگ به سمت جونگکوک چرخید و بعد از اینکه کمرش رو گرفت، بوسه ای روی پیشونیـش زد.
-بیا با هم موفق بشیم جونگـکوکا. بعدش می تونیم مـثل یک زوجِ معمولی زندگی کنیم.
جونگکوک پرواز پروانه ها رو اطراف قلبـش حس می کرد.
-ما قراره یه چیزی بیشتر از همخـونه باشیم!
-شب ها ستاره ها رو تماشا می کنیم و تا صبـح توی بغل هم میمونیم!
پسر کوچک تر سری تکون داد و ماسک صورتش رو پایین کشـید. تهیونگ متقابلا ماسک خودش رو تا پایین چونه اش آورد. حالا چیزی به جز چشم هاشون مشخـص نبود.
-این آخرین مأمـوریته و ما زنده میمونیم. بیا زنـده بمونیم جونگـکوکا!
جونگکوک انگشت کوچکـش رو بالا آورد. تهیونگ می تونست اشـکِ شوق رو توی چشم های پسرش ببینه.
YOU ARE READING
𝐕𝐄𝐍𝐎𝐌 | ونــوم
Fanfictionکیم تهـیونگ پسری که میتونه ذهـن بخونه، طی یک مـاموریت خاص و برای گرفتن انتقام یک کـینه قدیمی، با جئـون جونـگکوک یک افسر پلیس تازه کار وارد یک هتـل کاپـلی و مرموز میشه و چی میشه اگه پایان این مـاموریت جوری که می خواد پیش نره؟! قسـمـتی از فـیـک ونــوم...
