هشدار: انتهای این پارت شامل محتوای جنسی +18 ست.
**************************************
بزرگشدن ممکنه برای هرکس معنای متفاوتی داشته باشه. یکی افزایش روزهای سپری شده عمر رو بزرگشدن میدونه و دیگری میزان مسئولیتهایی که فرد قبول میکنه رو نمادی از بزرگی میدونه. گاهی هم مشکلات زندگی هستن که فرد رو بزرگ میکنن فارغ از اینکه چند روز از عمرش سپری شده باشه.
بکهیون زندگی قشنگی داشت. همیشه افسار تصمیماتش دست اون جنبه از زندگیش بود که شاید در تعریف عام «کودک درون» لقب میگرفت اما از نظر بکهیون اسمش «دیوونه درون» بود، همون جنبهای که همیشه مست بود و تصمیماتش صادقانه و سریع بودن تا هیچ حسرتی براش باقی نمونه. برای بکهیون بزرگشدن زمانی معنا پیدا کرد که دیوونه درونش در قلوزنجیر گوشهای به بند کشیده شده و حالا ورژن عاقلی روی کار اومده بود که تصمیمات رو براساس صلاح جمعی میگرفت.
عاقل درونش که سالها گوشهی رینگ به تماشای حماقتهای دیوونه درون نشسته بود، چنان درحال عقدهگشایی بود که بکهیون حتی خودش هم این نسخهی جدید خودش رو نمیشناخت.
مثل رباتی از پیش برنامهریزیشده، هر صبح از خواب بیدار میشد، صبحانه خورده یا نخورده راهی شرکت میشد و شب اونقدر دیر برمیگشت که گاهی قرارهای ویدیوکال شبانهاش با چانیول توی شرکت برگزار میشد و گاهی اصلاً برگزار نمیشد تا اینکه از یک جایی به بعد، چانیول برای عدم مزاحمت توی کار بکهیون کلاً لغوش کرده بود.
باورش نمیشد عشق توی زندگیش رنگ ببازه، اون هم درقبال شرایطی که ذرهای رغبت برای بهبود یا نجاتش نداشت، ولی باخته بود. فکر و ذکر بکهیون دیگه فقط حول محور اینکه چانیول بهش توجه میکنه یا نه نمیگذشت و درگیری جدیدش، تنها نجات شرکت توی فرصت یک ماههای بود که از سهامداران طلب کرده بود.
روزهای تقویم بیرحمانه خط میخوردن و عقربههای ساعت بدون توجه به وضعیت اسفناک بکهیون سریع میچرخیدن. از اون مهلت یک ماهه ده روزی هم گذشته بود و بکهیون هر لحظه منتظر اعلام جلسه توسط سهامداران بود تا بازخواستش کنن. امضای قرارداد بدون کمک کسی، اون هم با شرکتهایی که به دیدهی تحقیر به ملیت و کشورش نگاه میکردن، سختتر از حد تصورش جلو میرفت و بکهیون تازه میفهمید کیوجونگ چقدر بزرگتر از تصوراتش بود.
طرحهای توجیهیش مدام با مشکل مواجه میشدن و مجبور بود علاوهبر خودش، به کارمندانش هم فشار زیادی بیاره و رِنج اضافهکاریها تساعدی رو به افزایش بود.
هیبونگ ایستاده توی اتاقک شیشهای که بالاتر از سالن اصلی شرکت قرار داشت و توسط مدیر داخلی اداره میشد، به تقلای بکهیون و جابهجاییش بین کارمندها با غرور نگاه میکرد.
YOU ARE READING
𝐒𝐈𝐍𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑
Fanfictionـ میگن ما کلی زندگی موازی داریم. زندگیهایی که ممکنه شرایطمون توش کاملا متفاوت با چیزی که الان هستیم باشه. مثلا ممکنه یه جهانی باشه که تو توش مامان داری، یا مثلا بابابزرگی داری که عاشقته. شاید تو یکی از زندگیهای موازیمون تو اون بچه لوس خوشبخته باشی...