✏ pt . 40

233 34 75
                                    

جلوی در بزرگ عمارت توقف کوتاهی کرد . چرخید و با دیدن موزرد زیبای غرق خوابش لبخند عمیقی روی لب هاش شکل گرفت . دستشو دراز کرد و به آرومی گونه ی نرمشو نوازش کرد . دلش نمیخواست بیدارش کنه ولی بخاطر حساسیت های لجباز گونه ی دوست‌پسرش مجبور به اینکار بود . کاش صبح به این زودی برنمیگشتن , اما حتی دیشب رو هم به اصرار های فراوان خودش توی خونه جدیدشون مونده بودن و جیمین تاکید کرده بود  تا وقتی که به بقیه چیزی توضیح نداده ، نمیتونن توی خونه جدیدشون زندگی کنن . یه بخشی از مغزش بخاطر اینهمه شرط و موانع بی‌اهمیت واقعا خسته و کلافه بود . قبلا خودش بود که علاقه ای به داشتن رابطه ی بلند مدت نداشت ، چرا که قبلا هیچوقت حتی یکی از احساساتی که به پسر کناریش داشت رو نسبت به کسی حس نکرده بود اما الان نمیدونست برای داشتن یه رابطه ی عادی و نرمال چرا باید اینهمه شرط و شروط رو تحمل کنه و عملا برای کارکنانش نقش بازی بکنه . نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارشو پراکنده کنه . فکر کردن به این چیز ها نتیجه ای نداشت چرا که نمیتونست ترس پسر کناریشو درک کنه ، ولی چاره ای هم جز وقف دادن خودش با این شرایط نداشت . به هر حال اون جیمین رو راحت به دست نیاورده بود . کلی زمان صرف نزدیک شدن بهش کرده بود و میتونست این مدت رو هم صبر کنه تا بالاخره بتونن آزادانه و بدون ترس از کسی باهم دیگه باشن .
+ جیمین ...

با نوازش گونش به آرومی صداش کرد . پسر کناریش سریع چشم هاشو باز کرد . با استرس نگاهی به اطرافش انداخت .
+ رسیدیم . گفته بودی بیدارت کنم ‌.

پسر کوچکتر با خمیازه کوتاهی که پشت دستش قایم کرده بود سرشو تکون داد و سعی کرد صاف بشینه . چند باری دستشو روی صورتش کشید تا شاید پف صورتشو از بین ببره اما انچنان هم موفق نبود . با رسیدن ماشین به جلوی ورودی  تونست همه کارکنان عمارت رو که این مدت ندیده بود رو ببینه و واقعا معذب بود که دوباره توی همچین شرایطی قرار گرفته بود . هربار که با رئیسش از جایی برمیگشتن همچین استقبالی میشد و اون واقعا از این شرایط ناراضی بود . کاش میتونست تهیونگ رو راضی کنه که خودش بعد از اون برگرده اما حالا دیگه برای همه ای حرف ها دیر بود . با خجالت سرشو پایین انداخت و بعد از رئیسش از ماشین پیاده شد . سریع به سمت صندوق ماشین رفت و چمدان رئیسشو برداشت و به دنبال خودش کشید . حداقل باید وظایفشو درست انجام میداد . با دیدن چشم‌غره تهیونگ سرشو برگردوند و با لبخند کوچکی رو به بقیه تعظیم کرد .
وون چند قدم جلو تر اومد .
× سفرتون خوب گذشت قربان ؟

رئیسش اما نگاه بی‌حوصله ای به همشون انداخت و درحالی که از پله ها بالا میرفت گفت :
+ با وجود آقای کیم چطور ممکن بود خوش بگذره ؟

وون به دنبال تهیونگ رفت و هردو وارد سالن شدن . با رفتن وون و رئیسش تعظیم دوباره ای کردن  وبعد سامدونگ بود که با عجله به طرفش اومد و کوتاه بغلش کرد.
× جیمینا ، دلمون برات تنگ شده بود . اینقدر از دستمون خسته شده بودی که حتی یه بارم زنگ نزدی؟

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now