𝒑𝒕.𝟦|𝑫𝒆𝒂𝒕𝒉

470 113 195
                                    

قسمت چهارم: مرگ

کلاه لبه‌دار سفید روی سرش و جلیقه‌ی مخصوص راننده‌ی شرکت لبنیات، از اون یک راننده‌ی معمولی ساخته بودن. کامیون کوچکی که نیم ساعت پیش از گاراژی بیرون از شهر تحویل گرفته بود، به خوبی کار و اون رو به مقصد مورد نظرش نزدیک و نزدیک‌تر می‌کرد.

مقصدش چهار راهی در حومه‌ی شهر بود. جایی که باید در تاریک ترین نقطه‌ی اون کمین می‌کرد و منتظر شکارش می‌موند. ساعت یک و چهل دقیقه‌ی بامداد رو نشون می‌داد و نمی‌دونست هدفش چرا الآن بیرون از خونه‌ی گرم و نرمش قرار داره، با این‌که بارون شدیدی می‌بارید و خیابون‌ها خلوت‌تر از هر زمانی بودن.

به هرحال جونگکوک کار خودش رو انجام داد. زمانی‌که به چهار راه موردنظرش رسید، بی‌دلیل تپش قلب گرفت اما این فقط احساس درونی اون بود. اگه کسی کنارش نشسته و به چهره‌ش دقت می‌کرد، ذره‌ای تردید نمی‌دید اما جونگکوک هنوز با خودش کنار نیومده بود. وقتی به این فکر می‌کرد که قرار بود تا کمتر از نیم ساعت دیگه جون یک انسان رو بگیره، قلبش هشدار آمیز می‌لرزید. این‌طور نبود که توانایی کشتن کسی رو نداشته باشه، فقط این وجدانش بود که چند روزی می‌شد یقه‌ش رو سفت گرفته بود و قصد رها کردن نداشت.

پسر کامیون رو با بیست متر فاصله از چهار راه پارک و بعد از این‌که خاموشش کرد، نفس عمیقی کشید و سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد. فکرهای مختلفی توی سرش می‌چرخیدن و بدتر از اون تصویر دونگ‌وون از جلوی چشم‌هاش کنار نمی‌رفت. مغزش بدترین خاطراتش رو مرور می‌کرد و چنان ماهرانه انجامش می‌داد که انگار خاطره‌ای از دیروز رو بازسازی می‌کرد، نه خاطره‌ای نزدیک به هفت سال پیش.

چیزی که دیروز بهش گفته بودن دوباره تخم شک و تردید رو توی دلش کاشته بود. بهش گفته بودن درواقع اون قرار بود جون دو نفر رو بگیره. هدفی که باید کشته می‌شد و راننده‌ی بی‌گناهش. چه با ضربه‌ی کامیون و چه توسط گاردهای نفوذی، سرنوشت اون هم مرگ بود. و گناهش چی بود؟ این‌که شغلش رو انجام می‌داد تا پول دربیاره. احتمالاً مرد برای خودش خانواده‌ای داشت و کسانی بودن که زندگیشون تحت تاثیر مرگش قرار بگیره. جونگکوک توی زندگیش مرگ‌های زیادی رو دید. اولینش مادرش بود، که هنوز هم گاهی کابوسش رو می‌دید و این نشون می‌داد توی فراموش کردنش موفق نبوده.

همچنین اون مرگ افراد گنگشون یا گنگ‌های دیگه‌ای رو هم دید. بعضی‌هاشون کسی رو نداشتن تا براشون عزاداری کنه و ناراحت بشه، اما بودن کسانی‌که با مرگشون عزیزانشون رو تنها می‌گذاشتن. با هرمرگ، معشوقه‌ای دلش می‌شکست، مادری تا آخرین نفسش غمگین می‌موند و فرزندی با حسرت یک آغوش ساده بزرگ می‌شد. مرگ به اندازه‌ی کافی بزرگ و دردناک بود، ولی کشته شدن از اون هم دردناک‌تر بود. این یعنی فرزند، همسر، معشوق یا والد کسی، هنوز فرصت زندگی کردن داشت و یکی با کشتنش شیشه‌ی عمرش رو می‌دزدید. و جونگکوک هم این رو خوب می‌دونست.

𝙂𝙧𝙚𝙚𝙙𝙮Where stories live. Discover now