16

660 105 27
                                    

«خانوادهٔ روشن فکر؟»
┅┅┅┅┅┅┅༻❁༺┅┅┅┅┅┅┅

تئو، زودتر از مارک بیدار شده بود. روی تخت پسر نشست. لخت بود، لختِ لخت.

«اخ...»
نمی‌تونست درست بشینه. با ناراحتی سمت مارک برگشت و بهش نگاه کرد که چطور راحت خوابیده.

کنارش دراز کشید. اتاق کمی سرد بود و باعث شد موهای تنش سیخ بشه. سُر خورد و بین بازوهای بزرگش خودش رو جا داد. مارک هم که انگار عروسک خرسی بچگی‌هاش رو پیدا کرده، محکم کشیدش تو بغلش.

با بغل شدنش اروم خندید و دست‌هاش رو به سختی آزاد کرد. یک دستش رو سمت موهای پسر برد و نازش کرد. مارک، "نوم‌، نوم" کرد و پسر رو بیشتر توی بغلش کشید. تئو ریز ریز خندید، چون با نزدیک تر شدنش به گردن اون دسترسی داشت. لبش رو خیس کرد و بعد اروم بوسیدش. اما پسر حتی کوچک تکونی هم نخورد؛ پس محکم‌تر بوسید.

وقتی که مارک سرش رو اروم به بالش مالید و اخم کرد قهقهه‌ٔ خفه‌ای کرد و توی بغلش لرزید. دوباره سمتش رفت و این دفعه گونه‌ش رو به سختی بوسید‌. مارک تکون نخورد، تئو این دفعه گل بوسه‌ش رو روی چونه‌ی پسر کاشت. یکم خورد رو ازاد تر کرد و بعد چشم‌های معصوم و درشت دوست‌داشتنی‌ش رو بوسید.

«پس لبام چی بلوبری؟»
تهیونگ با اینکه جا خورده بود، خندید و گفت:«بیدار شو خرس گنده. ساعت هشت صبحه!»
جونگ کوک، با وحشت بیدار شد:«جدی؟!»

تهیونگ خندید:«نه، شیش. یک ساعته دارم بوس بوسیت می‌کنم، بلند شو.»
مارک با خیال راحت دوباره دراز کشید و مطمئن شد تن لختش رو به تن لخت بلوبری چسبونده.
«پسر خوشگله با بوس بیدارم کرده؟ خب منم با بوس خوابوندمش... یعنی بوس لب نمی‌دی؟»
تهیونگ، خندید و گفت:«پاشو ببینم. کلی کار داریم.»

بعد از پوشیدن لباس و شستن صورت و دهنشون از اتاق خارج شدن. ساعت شیش و نیم شده بود. مادر و پدر مارک، دمنوش به دست، به موسیقی ملایمی گوش می‌کردن و صبحونه می‌خوردن. 

تهیونگ، مودبانه و به سختی روی صندلی نشست:«اه...ص..صبح بخیر.»
مرد، سرش رو بلند کرد و به پسر خیره شد. با لبخند گفت:«صبح تو هم بخیر.»
مادر مارک هم همین رو تکرار کرد. زن، بلند شد و بعد از ریختن یک لیوان شیر گرم و گذاشتنش روبروی تهیونگ، داد زد:«مارک! بیا صبحونه بخور.»

«خب پسر جان، کی هستی؟»
تهیونگ بعد از تشکر کردن از خانم جئون، یه قلپ از شیرش خورد و گفت:«تئودور هستم...»
«دوست پسر مارک.»

زن، با بیخیالی گفت، همونطور که دمنوش بعدی رو برای مارک اماده می‌کرد.
تئودور هول شده، از چشم های مرد فرار کرد.
«اوه پس اونی که گفتی این بود...خوشگله.»
«اره، خیلی بانمکه.»

دختری وارد اشپزخونه شد و گفت. تهیونگ به یاد می‌اورد که اون خواهر مارکه. پشت سرش، مارک وارد شد. موهای مشکی و خیسش ازاد بودن و حوله رو دور گردنش انداخته بود.
«تئو دوستمه.»
مادرش، به میز تکیه داد و گفت:«بنفیت حتما!»

the glasses┆kvWhere stories live. Discover now