8

729 148 5
                                    

«از دوست، به آقایی»
_________________________

«از دوست، به آقایی»_________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مادرش صداش کرد:«تهیونگ، بیا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مادرش صداش کرد:«تهیونگ، بیا.»
برای کاری که می خواست انجام بده استرس داشت. یک تیشرت ساده سفید و شلوار راحتی سیاه خونگی پوشید. عطر زد و از اتاقش خارج شد. دختر مستخدم رو صدا کرد:«آماندا، بابام اومده؟»

آماندا، با لبخند مهربونی سر تکون داد:«بله. ایشون توی پذیرایی نشسته بود.»
ااون فقط قصد داشت کمی مارک رو اذیت کنه؛ اما با جدی تر کردن قضیه و خبردار کردن پدرش جوری که انگار عاشق معشوق هستن و به زودی ازدواج می کنن اصلا چیزی نبود که می خواست.

مارک قبلا ازش پرسیده بود که ایا اون همجنسگراست و تئو با تردید تایید کرده بود. مارک هم واکنش خاصی نداشت و این تئودور رو خوشحال کرد؛ بعد از چند دقیقه مارک ناگهانی گفت که استریته و تئو می تونه با اون راحت باشه.

این جوری برای تئودور قطع امید برای توی رابطه رفتن بود و حتی لاس های ریز و درشت اون هم کار ساز نبود، چون طبق اخلاقیات پسر همهٔ این ها برای خوشگذرونی بود و جنبهٔ جدی نداشت.

ویبرهٔ گوشیش رو حس کرد. پیام مارک بود که خبر از اومدنش می داد.
تند از پله ها گذشت و حتی صدای پاش شنیده هم نشد. مارک با دسته ای از گل ژیپسوفیلیا، لبخند ملیحی به لب داشت و آراسته ترین و «پسر خوب» ترین حالتی بود که تئو تا به حال ازش دیده بود. تعظیم کوچیکی روبروی پدر و مادر پسر کرد و به کره ای گفت:«اوه سلام.»

مادر تئو، با لبخند زیبایی متقابلا سلام کرد داخل خونه دعوتش کرد و پدرش، جدی فقط جواب سلامش رو داد. پیرمرد جوری به مارک نگاه می‌کرد انگار که می تونست روحش رو ببینه. این مارک رو کمی هول، می‌کرد اما چیزی نبود که اعتماد بنفس پسر رو خراب کنه. مشخص بود اقای کیم درمورد پسرش اصلا شوخی نداره.

حالا وقت بازی کردن تهیونگ بود، نه تئودور.

﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉﹉
🧡عینک برات اوردیم~
ووت و کامنت رو بردیم~

the glasses┆kvWhere stories live. Discover now