14

666 127 26
                                    

«عشق‌بازی دوستانه نکنید.»
«────── « ⋅ʚ♡ɞ⋅ » ──────»

تهیونگ جا خورد. با خودش گفت اصلا به اون زن نمی‌خوره یه پسر بیست و چهار ساله داسته باشه؛ میانسال بود و جوونی می‌کرد. لباس تنگ و براقی که تنش بود و ارایش زیبایی که به چشم‌های بادومی و درشتش جلوه‌ای زیبا می‌داد. نسخه‌ی زنِ جونگ کوک؛ نه تنها چهره بلکه حتی پوزخند کوچیک زن هم یادآور اون بود.

«هوم. رفتارش هم همین‌طور.»
زن، دمنوش رو اورد. داغ بود پس مارک صبر کرد.
مادر کوک، سیگارش رو روشن کرد:«این پسر خوشگله کیه؟»

تهیونگ پسر خوشگله خطاب شد و همین خنده روی لب کوک اورد. زن کام عمیقی گرفت و دودش رو خلاف جهت صورت مارک بیرون داد.
«دوستم، کره ایه.»

نگاه عجیبی بین مادر و فرزند رد و بدل شد. تئو معنیش رو نمی‌دونست.
«هوم...جالبه. این دوستت اصلا به بقیه رفیقات شبیه نیست. جریان چیه؟»

مادرش متعجب شد که چرا جونگ کوک هول شده، و تهیونگ هم همینطور؛ هر دو تنش داشتن و این حس می‌شد. یک تای ابرو بالا داد و خاکستر سیگارش رو توی جا سیگاری طلایی رنگ خالی کرد.
سمت مارک برگشت و با دیدن چهرهٔ بیچاره‌اش بلند قهقهه زد:«با هم خوابیدید؟!»

«چی؟ نه! فاک! مامان.»
تهیونگ قسم می‌خورد تنها کسی که دیده انقد رک باشه، پدر خودش بود.
تئو سریع گفت:«نه. من فقط دوست مارکم.»
«هوم...جالبه.»

باز هم اون پوزخند لعنتیِ گوشه‌ی لب‌ زن. مارک به خوبی می‌دونست مادرش تنشش رو حس کرده، پس هیچی نگفت تا سر فرصت قانعش کنه. به فندکش که روی میز بود، چنگ زد و گفت:«مارک، می خوام بخوابم؛ صدای عشق بازی دوستانه‌ای رو نشنوم.»
«مامان ما...»

در اتاق بسته شد. البته که زن تنش بینشون و مخصوصا عادی نبودن مارک رو درک کرده بود.
جونگ کوک، بی حوصله گفت:«بیا بریم توی اتاق من.»

تهیونگ احساس اضافه بودن می‌کرد. جونگ کوک عجیب شده بود، انگار چیزی اذیتش می‌کرد؛ تئو دوست نداشت توی این موقعیت مزاحم خلوتش باشه؛ درک نمی‌کرد چرا اون رو، توی این وضعیت به خونه‌ش آورده. درواقع قصد مارک برای اوردن تئو به خونه‌ش این بود که اون رو متوجهٔ تفاوت خانواده هاشون بکنه. شاید کمی بیخیال شد و مارک رو ول کرد. این چیز‌ها آخرین امید مارک بود.

تئو معذب گفت:«من...من الان یادم افتاد که یه کاری دارم که باید انجامش بدم.»
مارک که به مقصد اتاقش از روی مبل بلند شده بود، با کمی جدیت سمتش برگشت:«چه کاری مهم تر از من؟»

جونگ کوک همیشه خندان و شاد بود لحظه هایی هم که جدی می‌شد، همه فکر می‌کردن که اداست؛ مرز بین شوخی و جدی پسر غیر قابل تشخیص بود؛از معضلات زندگی پسر‌.

تئو که فکر کرد مارک باز هم داره باهاش لاس می‌زنه، با خنده تلفنش رو از روی میز برداشت رو بلند شد:«می‌رم پیش دوست پسرم.»
«کی؟»

«خونهٔ دوست پسرم، تا با...»
مارک، با پوزخند دستش رو گرفت و سمت اتاقش رفت. در رو محکم بست و تئو رو به دیوار کنارش کوبید. دو دست مارک، دو طرف بدن پسر بودن.
اوه خدا؛ مارک چقدر عاشق گرد شدن چشم های کشیدهٔ پسر بود. پسرِ آبیِ اون؛ لقبی که مارک در لحظه دو دستی تقدیمش کرد. عطر تنش بینی جونگ‌کوک رو بوسید.

«مگه الان خونهٔ دوست پسرت نیستی بلوبری؟»
تئو شصتش رو روی لب پایینی مارک کشید؛ آهسته و صبور. دوست داشت پا به پای مارک شیطنت کنه و مرز بین شوخی و جدیش تشخیص داده نشه.
«جدا؟ پس چرا دوست پسرت رو نمی‌بوسی؟»

مارک دید که چشم‌هاش دیگه اثری از گردی دوست داشتنی قبل نداره و حالا جاش رو به خماری و تشنگی داده، تشنه‌ی لب‌هایی که متقابلا خواهان این بوسه بودن. انگشت تئو، روی لب‌های مارک کشیده می‌شد. مارک یک دستش رو از دور تئو برداشت و به جاش انگشتش رو گرفت. نرم شصتش رو بوسید. آیا این باز هم شوخی بود؟ مارک و تئو هر دو توی ذهنشون سوال کردن.  

تئو اگه می‌دونست جونگ کوک چقدر درحال کنترل کردن خودش برای مک زدن اون لب‌هاست هیچوقت این حرف رو نمی‌زد؛ چون درست توی همون لحظه برای اولین بار توی زندگیش، بوسیده شد. به بازی لب‌های مارک دعوت شد و قصد رد کردنش رو نداشت.

«────── « ⋅ʚ♡ɞ⋅ » ──────»

🧡بوس بوسی):
شما هم پاتریک رو بوس بوسی کنید🙏🏻

the glasses┆kvWhere stories live. Discover now