lost

277 40 2
                                    

گمشدن در افکار..گمشدن در زندگی..گمشدن در دنیا..
ولی گمشدن در خاطرات بدترینش بود.
خاطراتی که به یاد نمی اوردی.
تهیونگ با کلافگی گفت:
"میخوام برم دنبال پدر و مادرم"
جونگ کوک گفت:
"چی؟"
تهیونگ دستش را با پیراهنش خشک کرد و گفت:
"جونگ کوک..اونا خانواده منن..من باید پیداشون کنم..باید بفهمم کین..چرا..چرا تنهام گذاشتن"

جونگ کوک عصبی و کلافه دو طرف بازو های تهیونگ را گرفت و گفت:
"میفهمی چی میگی تهیونگ؟ما تو وضعی نیستیم که تو بخوای دنبال اون زن و مادر برگردی."
تهیونگ با صدای بلند گفت:
"مادر و پدرم"
جونگ کوک هیسی از خشم کشید و گفت:
"پدر و مادر؟پدر و مادری که تا چند ساعت پیش نمیدونستی وجود دارن؟"
تهیونگ دستانش را مشت کرد و گفت:
"جونگ کوک..من میرم"

جونگ کوک با خشم بازوی او را محکم در مشت فشرد.
"جئون تهیونگ..پات از این قبیله بره بیرون دیگه رنگ جونگمین رو به چشم نمیبینی"
تهیونگ بغض کرده به او خیره شد.
"اونطوری نگام نکن تهیونگ..سه سال پیش هم همینطوری نگام کردی و گفتی عاشقمی ولی دو روز بعدش ترکم کردی..پس فقط خفه شو"
و با خشم از چادر خارج شد.
__

"بگو"
هوسوک لبانش را بهم فشرد.
"چی رو بگم؟"
جونگ کوک با خشم گفت:
"خودت رو به اون راه نزن هیونگ..میدونم دیشب چیشده"
هوسوک مشت او را از یقه اش دور کرد.
"من کاری نکردم"
جونگ کوک دندان هایش را بهم فشرد و گفت:
"پسرم داره تو تب میسوزه عوضی..هیچ کاری نکردی؟"
هوسوک با صدای بلند فریاد کشید:
"نمیتونم بذارم دخترم آسیب ببینه"
جونگ کوک نفس عمیقی کشید.
"پسرم..داره تو تب میسوزه و تو بدون توجه به اینکه اون فقط یه بچه اس نگرانی بلایی سر دخترت بیاد؟"

جونگ کوک با عصبانیت برخاست و گفت:
"دخترت کجاست؟"
هوسوک هم از جای برخاست و گفت:
"نمیذارم ببریش"
اما جونگ کوک به سوی پشت چادر رفت و دختر بچه ترسیده را بلند کرد.
"بهم خوب گوش بده سویون"
بدون توجه به داد و فریاد های هوسوک گفت:
"جونگمین مریضه..میدونی که اون دوستته..دوست داری مریض باشه؟"
سویون با صورتی که خراش های رویش به وضوح به خشم میخوردند سری به معنای نفی تکان داد.

"پس برو پیشش و بهش کمک کن"
و آرام وارد چادر شد.
سویون با دیدن تهیونگ بالای سر جونگمین که اشک میریخت به سوی جونگمین رفت.
"کنارش بمون سویونا"
سویون سری تکان داد. تهیونگ نگاهش را به چهره سویون دوخت.
"پس..جفتش تویی؟"
سویون گیج به تهیونگ بغض کرده خیره شد.
تهیونگ موهای سویون را نوازش کرد و گفت:
"تو خیلی زیبایی..خوش به حال جونگمینم"
و آرام گونه تبدار جونگمین را بوسید.
"حواست بهش باشه"
____

یونگی با دندان های چفت شده غرید:
"چی میخوای جیمین؟"
جیمین لبخندی زد و گفت:
"فقط یه بوسه؟"
یونگی همانطور که چوب در دستش را میتراشید گفت:
"مگه تو ازدواج نکردی؟مگا جفت خودت رو نداری؟دست از سر من بردار بذار زندگیم رو بکنم"

جیمین با اخم کنار او نشست و گفت:
"نمیفهمی نه؟جفت ها نمیتونن از هم جدا زندگی کنن..مگر اینکه هر دو طرف هم رو رد کنن..و من نمیخوام ردت کنم."
یونگی با پوزخند گفت:
"به خاطر بدنمه؟"

جیمین گفت:
"همچین فکری میکنی؟مگه اندامی هم داری؟"
یونگی با خشم از جایش برخاست و پشت به او چرخید.
"پس این چیه؟کوری؟"
جیمین زبانی به لبش کشید و محکم باسن او را اسپنک کرد.
"آخی..چه غلطی میکنی؟"
جیمین نیشخندی زد و گفت:
"هیچی..داشتم مطمئن میشدم واقعیه"
یونگی دستش را بلند کرد تا مشتش را روی گونه او بکوباند که صدایی آنها را متوقف کرد.
"جیمین"

یونگی به طرف سو برگشت.
"به به..امگای روز..اینجا چکار میکنی؟"
یونگی با تمسخر گفت و به طرف او رفت.
سو اخمی کرد و گفت:
"این رو من نباید بپرسم که آلفای من پیش تو چکار میکنه؟"
یونگی همانطور که نمادین گوشه لباس سو را مرتب می‌کرد گفت:
"آلفای تو؟"
و نیشخند زیرکی زد.
به ناگه با کشیدن شدن موهایش سو جیغی کشید.
"از کی تا حالا آلفای تو شده هرزه؟"
سو با درد به مچ دست ظریف اما قدرتمند او چنگ زد.
"بهم دست نزن حرومی.."
یونگی موهای او را محکمتر کشید و گفت:
"خودت رام شو حیوون..مگرنه رامت میکنم"
و سپس او را روی برف ها هل داد.
جیمین دستش را دور کمر او پیچید.
"یون..بسه"
___

تهیونگ از این سوی چادر به آن سوی چادر میرفت.
با کنار رفتن چادر و ورود جونگ کوک از جای ایستاد.
"حرفی نزن تهیونگ"
اما تهیونگ با نگرانی به سوی او رفت.
"کوک لج نکن..باید برم"
جونگ کوک همانطور که لباس هایش را در می آورد‌گفت:
"من حرفام رو زدم..میتونی بری"
نگاه تهیونگ روی بدن او نشست.
از سه سال پیش تا کنون عضلانی تر شده بود. و زخم های بیشتر روی آن به چشم میخورد!

"من..من باید برم جونگ کوک..اما نمیتونم جونگمینم رو با خودم نبرم"
جونگ کوک نیشخندی زد و گفت:
"جونگمین وارث این تاج و تخته..اون اینجا میمونه اما اگه تو رفتی..حق برگشتی هم نداری..نهایتا سرنوشتت میشه یونا"

تهیونگ از یادآوری یونا لبانش را بهم فشرد و با بغض لب زد:
"خفه شو"
جونگ کوک بدون توجه به اشک های چکیده بر گونه او روی تخت دراز کشید.
"فردا صبح مقدمات رفتنت رو آماده میکنم"
و چشمانش را بست.
اما تنها ایزد منان میدانست در دلش چه میگذرد.

چه دردها که نداشت!
تهیونگ با بغض کنار او دراز کشید.
"کوک"
اما جونگ کوک با خود هم لج کرده بود.
"متاسفم..نمیرم.."
جونگ کوک مقاومت کرد.
تهیونگ با گریه خودش را میان بازوهایش او جای داد.
"نمیرم..نمیرم..باهام حرف بزن"
جونگ کوک آهی کشید و روی موهای طلایی او را بوسید.
"قبوله مامان کوچولو..گریه نکن"
تهیونگ لبانش را به گردن او چسباند.
"بهم قول بده بعد از این کمکم کنی پیداشون کنم"
جونگ کوک گفت:
"قول. میدم"
و به سوی لبان او کشیده شد اما هنوز لبانشان بهم نرسیده بود که صدای فریادی امد.
"جونگمین"
___

هلو گایز.
ببخشید دیر شد.
امروز اینترنت خراب بود واقعا.
الانم دارم از خستگی میمیرم.

به هرحال اینم از این پارت.
حس و حال حرف زدنم نیست.
شبتون بخیر.
دوستون دارم
Night

Your little paradiseWhere stories live. Discover now