水と火

335 66 14
                                    

هقی زد و تن لرزان پسرک را در اغوشش کشید.
"جونگمینا..جونگمینا با مامان حرف بزن"
جونگمین لرزان در آغوش تهیونگ جمع شد. حرفی نمیزد و کاری نمیکرد‌.
تنها کارش لرزیدن و خیره نگریستن چشمان سویون بود.
"چیشده؟"
یونگی با نگرانی پرسید.
"نمیدونم..فقط داره میلرزه..سویون چیشده؟"
سویون ترسیده عقب گرد کرد.
هوسوک نگران سویون را در آغوشش کشید و گفت:
"چرا میترسی بابایی؟چیشده؟"
سویون با گریه جیغ کشید:
"لایورونا"
نگاه های ترسیده همه برهم خیره شد.
خطر!
___
محکم روی تخت کوبیده شد.
"نه..امکانش نیست"
تهیونگ درحالی که اشک میریخت او را در آغوشش حبس کرد.
"جونگ کوک..باید انجام بشه"
جونگ کوک هقی زد و تن او را محکم در آغوش کشید.
"نمیذارم..نمیذارم تهیونگ"
درحالی که غرور خرد شده اش از چشمانش چکه می‌کرد لب بر لب عزیزترینش میکشید.
"تهیونگ..نمیذارم..نمیتونی..نباید بری.."
تهیونگ هقی زد و دستش را روی گونه او کشید.
"کاری نمیشه کرد آلفا..انتخاب شده"
جونگ کوک هقی زد و سرش را روی شانه او قرار داد و صورتش را در گردن او فرو برد.
"تو..برای من جونمی..خونه منی..تنها امید زندگی منی..کجا بذارم بری؟"
بوسه های جونگ کوک بغض بر گلویش مینشاند.

"چاره ای نداریم"
جونگ کوک عصبی دستانش را بالا قفل کرد به لبانش حمله کرد.
"از ترک کردنم حرف نزن تهیونگ"
تهیونگ فریاد کشید:
"میفهمی چی میگی جونگ کوک؟اگه نرم میاد سراغه جونگمین"
جونگ کوک بدون توجه لباس او را بیرون کشید و به گوشه ای پرتاب کرد.
"حرفی نزن..چیزی نگو..نگو"
و شروع به مارک کردن بدن او کرد. تهیونگ هیسی از گزیده شدن ترقوه هایش کرد و گفت:
"آلفاااا"
اما جونگ کوک همانطور ادامه داد.

میتوانست مالیده شدن سر عضو او را به ورودی خود حس کند.
"نباید اینجوری انجامش بدی..دردم میگیره"
جونگ کوک به لگن او فشار وارد کرد و گفت:
"خودت عصبیم کردی"
و محکم واردش شد. تهیونگ با لبان نیمه باز به او خيره شد.
درد تمام بدنش را پر کرده بود.
"هق..آههه..حرکت نکن"
جونگ کوک گفت:
"نمیتونی بری..شنیدی؟شنیدی؟"
تهیونگ سری تکان داد و پذیرای ضربات محکم جونگ کوک درون خود شد.
اما هردو میدانستند چاره ای نیست!
___

نگاهش را به جنگل دوخت.
از هنگامی که بهوش امده  بدون لحظه ای درنگ تنها چهره او را تماشا کرده بود.
حتی حال هم دلکندن سخت است.
"متاسفم جونگ کوک"
جونگ کوک لبش را گزید. نمیتوانست ببیند.
واقعا دگر تحملش را نداشت.
تهیونگ آهی کشید و وارد جنگل شد.
پاهای خسته اش تنها او را روی خاک برگ ها میکشیدند و گوش هایش هیچ توجهی به صدای باد نمیکرد.
"لایورونا"
صدایش در باد پیچید.
باز هم قدم های درهمش را جلو برد.
"لایورونا"
خسته ایستاد. راهی که پیماییده بود را به یاد نمی آورد.
نگاهش را به راه دوخت.
"لایورونا"
با دیدن زن که به درخت تکیه زده و او را تماشا میکرد گفت:
"آماده ام"
اما زن حتی قدمی هم جلو نمی آمد.
"مگه انتخابش نکردی؟اومدم به جاش قربانی شم"
اما لایورونا تنها با غم به او نگریسته بود.
"ملکه بادها..اینجا نیستم که آسیبی به تو و خانواده ات برسونم..اومدم بهت هشدار بدم..اونا پیدات کردن..همونطور که مادر و پدرت رو پیدا کردن..از توی مرداب صداشون رو شنیدم..شنیدم که میخواستم سر بریده ات رو به سر در شهر آویزون کنن..فرار که ملکه بادها..فرار کن"
تهیونگ متعجب به او خیره بود.
"م..ملکه بادها؟"
اما لایورونا رفته بود.
و او حال با خود تنها بود.
__
هنگامی که پس از یک هفته سردرگمی از جنگل خارج شد حتی گمان نمیکرد جونگ کوک را ببیند.
جونگ کوکی که کمی دور از ورودی جنگل نشسته بود و به سیاهی چشم دوخته بود.
"جونگ کوک"
جونک کوک با شنیدن صدای آشنایش به سرعت برگشت.
"امگای من..خداوندا.."
با در آغوش کشیده شدن آهی کشید و گفت:
"در خطریم آلفا"
جونگ کوک همانطور که موهای او را نوازش میکرد زیر لب گفت:
"میدونم..درحال نگاه کردن ما هستن"
تهیونگ لبش را گزید و گفت:
"اون بهم گفت ملکه بادها..این چه معنایی میده؟"
جونگ کوک دستش را روی پهلوی او مشت کرد.
"اونا دنبال قدرتتن..باید بریم"
___
فلورا دستش را روی نبض او قرار داد.
"پس گفتی ملکه بادها هوم؟"
تهیونگ با نگرانی سرش را تکان داد.
فلورا خندید و گفت؛
"آخرین ملکه باد هفتصد سال پیش متولد شده..چطور میتونه یه پسر امگای کم سن باشه؟"
جونگ کوک هیسی کشید و گفت:
"درست حرف بزن فلورا"
فلورا با نیشخند ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
"در واقع برای الان بهتره برای شاهزاده جوان تو راهی جشن بگیرید"
هردو با وحشت سر جایشان سیخ شدند.
"چی؟"
فلورا لبخند کوچکی زد و گفت:
"تو راهی داری ملکه‌..یه قدرت برتر"
___
یونگی با عصبانیت فک سو را میان انگشتانش گرفت.
"فکر کردی حقم رو میتونی ازم بگیری؟"
سو با نفرت گفت:
"حقت از کدوم حق حرف میزنی کثافت؟"
یونگی با نیشخند گفت:
"حقی که دارم...بذار برات روشن کنم سو..این جایگاه حق منه..نه تو..میخوای برات رو کنم چه کارهايي که نکردی؟"
سو لبانش را بهم فشرد.
"عوضی"
یونگی به او پوزخندی زد و از چادر خارج شد.
با دیدن تهیونگ که درحال بحث کردن با جونگ کوک نزدیک رفت‌.
"الان وقتش نیست جونگ کوک..الان ما برای جنگ درحال آماده شدنیم"

اما جونگ کوک گفت:
"داری راجب یه موجود زنده صحبت میکنی نه یه گوشت منجمد..میفهمی؟"
یونگی با تعجب میان کلامشان پرید.
"چیشده؟"
جونگ کوک گفت:
"اون بارداره"
___
"برام بیاریدش"
___

هاهاها..
به کوری چشم بعضیا براتون آپ کردم.
عسلی های من..میشه بگید چه وایبی از داستان میگیرید؟

خیلی دوست دارم بدونم..
دوستون دارم
Night

Вы достигли последнюю опубликованную часть.

⏰ Недавно обновлено: Apr 30 ⏰

Добавте эту историю в библиотеку и получите уведомление, когда следующия часть будет доступна!

Your little paradiseМесто, где живут истории. Откройте их для себя