NEVER

516 134 41
                                    

شرط آپ پارت بعد:
ووت:35
کامنت:40
___________
NOW(حال):
جام شراب مرغوبش را سر کشید و به سو که با هانبوک نازک و توری برایش عشوه می آمد خیره شد.
هیچ میلی برای هم خوابی و رابطه با دختر نداشت و همین تمام ذهن منظمش را بهم میریخت. با عصبانیت سو را کنار زد و از چادر  خارج شد.
باد سرد چادر ها را می لرزاند و  همانند ناظری شبگرد به تماشای دشت تا به سحر می ایستاد.
دستان یخ زده اش را قلاب بازوانش کرد.
تنش از شراب سست و مست بود. البته شراب تن او!
قدم به قدم به جسم خم شده نزدیک شد.
"تو این سرما بیرون چکار میکنی؟"
نگاه یونگی بالا آمد. بی حس بود. از زمانی که مادرش با بی رحمی از قبیله ای که حقش بود تنها و تنها به خاطر آن عفریته که حتی پسرش هم دست از سر او برنمیداشت طرد شده بود از هیچ بشری به غیر از تهیونگ خوشش نمی آمد.
"هوا خوبه"
جیمین آهی از یک دندگی ای کشید و به مهی که کم کم از سوی جنگل فضای دشت را پر میکرد اشاره کرد.
"فکر کنم تهیونگ بهت نیاز داره..انگار درد داشت..وقتی میومدم یکی از دخترا داشت برداشت پارچه گرم میبرد"
امگا بابونه ای به سرعت از جای جست و به سوی چادر بزرگ دوید. بدون هیچ تلاشی برای اعلام حضور داخل چادر پرید و با دیدن جونگ کوکی که در حال بوسه زدن به لب های آن دختری که تازه به عقدش در آمده بود خونش به جوش آمد.
به سوی  آنها رفت و به جونگ کوکی که انگار تازه از عطر بابونه تلخ شده متوجه حضور او شده بود سیلی زد.
آری با آن سن کمش سیلی که حق برادرش میدانست را به او تقدیم کرد!
"امگات..اون بیرون..داخل یکی از چادرهایی که حتی درز هایش پوشیده نشدن تا سرمایی به داخلش نفوذ نکنه خوابیده.. بی حال و بی جون..به خاطر بچه تو که داره داخل وجودش پرورش میده..حالش بده...تب کرده و از شدت غصه داره دق مرگ میشه..اون موقع..تو نشستی اینجا..صیغه جدیدت رو میبوسی و برای شب های رویایی تون برنامه میچینی؟"
یونگی عصبی به سوی دختر رفت و موهای لخت و قهوه ای او را گرفت.
"خوب گوش بده کیم سومین...آها باید بهت بگم جئون سومین  نه؟_اون امگا..ملکه و سرور تو..و تو کنیزشی..از الان به بعد از گل نازک تر بهش بگی باید بین همین یخ ها مدفون بشی..روشنه؟"
سومین با ترس و چشمانی اشکی سری به تایید تکان داد.
یونگی همانگونه با قدم های استوار خارج شد و تمام چادر را سکوت فرا گرفت.
_________
PAST(گذشته):
تمام دشت را سکوت برداشته بود.
از پیر و جوان کسی شهامت زبان به سخن گشودن را نداشت.
زن با همان تن زخمی و چشمان اشکی بر زمین زانو زد.
"سرورم..بزرگ من.. آلفای بزرگ..به پات میافتم..کنیزیت رو میکنم..بذار پسرمو ببرم..بذار یونگیمو با خودم ببرم"
آلفا خشمگن بر روی زانوانش نشست و ضربه محکمی بر دهان او کوبید.
"ساکت شو گستاخ..بعد از اون همه نقشه هایی که برای به چنگ انداختن قبیله من کشیدی باز هم اومدی تا پسرم رو ببری؟"
یونا با صدای بلند زار میزد.
تهیونگ با شنیدن صدا از چادر بزرگ خارج شد و نگاهش به تن زخمی یونا گره خورد.
"آلفا جئون..چیشده؟اون زن زخمی..باید کمکش کنید"
اما اهالی قبیله این گونه گمان نمیکردند.
"آلفا به تمام الهه های آسمانی قسم..من اون کارها رونکردم..مینا بود..من بی گناهم"
و به برف ها چنگ زد. آلفا انگار کمی دلش به حال جفتش به رحم آمده باشد گفت:
"زخم هایش رو درمان کنید..تا شب یه جایی برای موندن و اسبی برای رفتنش آماده کنید.. امشب برای چند لحظه میتونی زمان خواب ملاقاتش کنی"
یونا با شوق شروع به سپاس گذاری کرد.
.
.
با شوق کنار تن به خواب رفته کودکش زانو زد و گونه سرخش را بوسید. موهای یخی اش را با دست های ظریف و زخمی اش نوازش کرد.
"شما ملکه جدید هستید؟"
تهیونگ سری به تایید تکان داد.
یونا لبخند خسته ای زد و دستان کوچک یونگی را بوسید.
"لطفا...بهم قول بده مراقبش باشید لونا"
تهیونگ متعجب گفت:
"حتما بانو..اون مثل برادر من میمونه"
یونا آهی از تسلای روحش کشید و با بوسیدن پیشانی تهیونگ از چادر خارج شد.
و چه کسی میدانست این آخرین دیدار پنهان و آشکار کودک و مادرش بود.
________

NOW:
تنش در تب میسوخت. پارچه خیس توسط دستان کوچکی یونگی روی پیشانی اش جابه جا میشد.
"ماما..لطفا خوب شو..من بعد مامان یونا کسی رو ندارم..حتی دیگه جونگ کوکی هیونگم مثل قبل نیست"
تهیونگ هقی  از درد حرف های او و تنش زد و دستان سرد او را میان دستان داغ خود گرفت.
"یونگی..منو ببین..فلورا بهم گفته بود یا من یا این بچه...بهم قول بده همون طوری که بزرگت کردم بزرگش کنی..مراقبش باشی..حتی برای یک لحظه هم نذار سومین نزدیکش بشه..
گاهی وقتا ببرش پیش جونگ کوک  و بذار عطر پدرش رو استشمام کنه..
فکر کنم دیگه بلدی عین ماما دوکیبوکی بپزی نه؟"
یونگی هقی از تلخی حرف های او زد.
نمیخواست تنها امیدش را هم از دست دهد. تنها کافی بود تا سحر آن تن را زنده نگه دارد.
اما تنی که از  داغی آتش به سوی سردی به نشان یخ میرفت هیچ خیال بع جد گرفتنش را نداشت.
"متاسفم"
_________
دیدید؟
توی خماری میمونید تا یاد بگیرید ووت بدید.
نمیدونم مگه یه ووت دادن چقدر سخته..شماها اصلا در نظر نمیگیرید منم درس دارم نیاز به انگیزه دارم..فقط میگید خب به من چه ووت نمیدم.
دادن ووت نه خرجی داره نه آزاری بهتون میرسونه..من دارم این همه زحمت میکشم. از درسم خوابم و زندگیم میزنم که اینجا برای شما بنویسم اما با روندی که شما دارید پیش میرید طوری میشه که دیگه آپ نکنم..میرم  توی یوتیوب داستان مینویسم ویدیو آپلود میکنم حداقل ویو و لایکش بیشتر از اینجا میشه.
واقعا ناراحت میشم وقتی میام میبینم 70 و خورده ای بازدید داشته پارت ولی ده تا ووت بیشتر نیست.
از اون دوستایی هم که حمایت میکنن و ووت و کامنت میدم واقعا متشکرم..
اگر زوری بهتون نمیرسونه ووت بدید.
فیکمم توی ریدینگ لیستون اضافه کنید.
ممنون..
ولی از الان دارم میگم تا شرطای این پارت انجام نشه پارت بعد آپ نمیشه.
شرط خیلی بزرگی هم نمیذارم که بگید خیلی انتظار دارم

Your little paradiseWhere stories live. Discover now