وضعیت تهیونگ هم بهتر از حونگ کوک نبود.

او هم خودش رو غرق کار کرده بود تا جای ممکن با هیچ کس حرف نمی زد.

به همراه یونگ وارد بخش زیرین عمارت شد و مرد عصبی رو دنبال کرد.

تهیونگ با جدیت به دختری که خواهرش بود اما حالا به جای یک بادیگارد آموزش می دید، تیراندازی یاد می داد!

روند رشد ذهن و بدن نارا فوق‌العاده سریعتر از باقی موجودات بود و این باعث شد تا در کمتر از یک هفته به خیلی چیزها مسلط بشه.

خواندن و نوشتن و همینطور حرف زدن رو کاملا به یاد داشت اما ذهن بازسازی شده اش توان یادآوری خاطراتش رو نداشت.

دختر لباس مشکی رنگی به تن داشت و با جدیت طبق گفته تهیونگ به سیبل هدف شلیک می کرد.

یونگ نگاهش رو از پیشرفت نارا گرفت و به سمت تهیونگ حرکت کرد اما هیو مات برده ایستاد.

در این چند روز تنها از دور تنها زن درون زندگیش رو دید می زد و حالا محو جدیت و استایل جدید نارا شده بود.

جوری که بدون اخم و لرزش تیر هارو شلیک می کرد باعث می شد هیو اون رو با دختر ظریف و حساسی که قبلا بود، مقایسه کنه.

پختگی از نیم رخ دختر می بارید و نگاهش مصمم تر از همیشه بود.

با شلیک آخرین تیر، نارا عقب کشید و دست دراز شده اش رو پایین آورد.

گوشی زرد رنگ رو از روی گوش هاش برداشت و به سمت تهیونگ برگشت و با جدیت یک بادیگار آماده ، احترام گذاشت و چیزی نگفت.

تهیونگ قبل از اینکه  یونگ چیزی بگه به نارا اشاره کرد و با لحن یک رییس حرف زد: برای امروز کافیه... مرخصی

نارا بله محکمی گفت و بعد از تعظیم مجدد از جلوی هیو ساکت گذشت و از آنجا خارج شد.

یونگ از گوشه چشم رفتن نارا رو تماشا کرد و با لحن بی میلی حرف زد: پیشرفت چشمگیری داشته... برعکس پسرفت رابطه تو!

تهیونگ چشم از سیبل هدف نارا نگرفت و نگاه خسته اش رو به همان نقطه دوخت. دست هاش رو درون جیب شلوار مشکی رنگش فرو کرد: چی میخوای بگی...

+ چیکار کردی؟

یونگ با عصبانیت یک دفعه ای به تهیونگ پرید و باعث اخم کردن مرد شد: منظورت چیه؟

حالا نگاه تهیونگ سرشار از خشم شده بود و مستقیما به یونگ نگاه می کرد: رابطه من به خودم مربوطه... چرا خودتو قاطیش میکنی؟ فکر کردی کی هستی؟

چهره یونگ در حالت عادی کاملا پوکر و بدون بروز هیچ حسی به نمایش گذاشته می شد  اما حالا برق خشم جوری در تیله هاش می درخشید که باعث تعجب هیو شد.

پوزخندی رفته رفته روی لبش شکل گرفت و  با لحنی به سردی یخ حرف زد: که اینطور... پس باید بشینیم و مرگ جونگ کوک رو ببینیم و چیزیم نگیم درسته؟

تهیونگ دوباره چشم بست: بس کن

یونگ پوزخند عمیق تری روی لب هاش نشاند و با تمسخر خندید: چیه؟ بهت بر میخوره حقیقتو به روت میارم؟ یا برات مهم نیس چه بلایی سرش میاد؟

هجوم یک دفعه ای تهیونگ به سمت یونگ باعث سکوتی شد که توسط فریاد تهیونگ شکسته شد: گفتم بس کن... چرا فقط خفه نمیشی؟

یقه لباس مردونه یونگ در دست هاش فشرده می شد و مثل یک ببر گرسنه آماده حمله بود.

بزور خودش رو کنترل کرد و یونگ ساکت اما خشمگین رو به عقب هل داد.

با خستگی عقب گرد کرد و به دیوار تکیه داد. در سکوت سعی می کرد دم های بی خاصیتی بگیره اما موفق نبود.

دستی به موهاش کشید و با لحن بی چاره ای حرف زد: لازم نیست بدبختی پیش روم رو بهم یادآور شی...

سعی کرد صاف بایسته اما باز هم شانه هاش خمیده بود.

با لحنی به وضوح غمگین و آرام تر از قبل ادامه داد: شوکه بودم... به فاصله کمتر از یه ساعت تغییر کرده بود و من دلیلش رو نمی دونستم... ترسیده بودم... قبلش بهم هشدار داده بودی و وقتی پامو تو اتاق گذاشتم با ورژن جدیدی ازش روبه رو شدم... هیچکاری نکردم و این خودش باعث شد اذیت بشه... باعث شد بد برداشت کنه... پسرک من... پشت اون نگاه قرمز رنگش پر از غم بود

سر پایین انداخت و یونگ نفس حبس شده اش رو رها کرد. این حالت مرد رو به وضوح درک می کرد...

اون و حتی دال هم دچار این حالت شده بودند...

در گذشته...

هیو که تحمل دیدن تهیونگ شکسته رو نداشت، اون دو رو تنها گذاشت.

یونگ هم چشم بسته بود تا به خودش مسلط بشه.

نگاه آرام شده اش رو به شانه های خمیده تهیونگ دوخت و با همدردی حرف زد: میدونم چقدر برات سخته... موقعیت پیچیده ایه اما باید خودت رو جمع کنی... میدونم خسته ای ولی اگر الان کاری نکنی وضعیت از اینم بدتر میشه

صداش در گلو شکست و ضعیف شد: یا ممکنه... برای تو هم دیر بشه

سرش رو بالا گرفت و تا خیسی ای که با به یاد آوردن پسرش، مهمان چشم هاش شده بود رو، از بین ببره .

نفس عمیقی گرفت و پشت به تهیونگ کرد: اول خودتو جمع کن و بعد برو سراغش تا بیشتر از این به خودش و کیسه بوکس هامون آسیب نزده!

نگاه تهیونگ به جای خالی یونگ دوخته شد و برای مدتی تکیه داده به دیوار نشست...





بخاطر تاخیر خیلی خیلی خیلی عذر میخوام....
تو یه بازه هایی درگیری ذهن یهو زیاد میشه و وقت کم!
اینجور وقت ها برای یه رایتر میشه بدقولی در برابر ریدرش...
من متاسفم بخاطر تاخیر پیش اومده ولی ذهنم هیچ جوره یاریم نمی کرد که کامل این داستان رو کامل کنم.
حس میکنم خیلی داریم کند پیش میریم به همین دلیل ممکنه تو پارت های آینده اتفاقاتی بیفته که مارو یضرب پرتاب کنه به زمان حال و از فلش بک در بیایم! البته ممکنه!
بتونم امروز یه پارت دیگه هم آپ میکنم به جبران این دو هفته
ممنونم از صبری که خرج این داستان می کنید و مرسی از حمایت هاتون🤍
غلب صیاح!🖤

VAMP | Omega Where stories live. Discover now