بی توجه به چهره گرفته تهیونگ از حمام خارج شد و در رو پشت سرش به هم کوبید.

ورژن خوناشام جونگ کوک تفاوت خیلی زیادی با اون پسرک مظلوم داشت و به وضوح سرکش تر بود.

آلفا نگاهش رو به نقطه‌ای که پسرش ایستاده بود، دوخته بود. نفسی از عطر پخش شده تن جونگ کوک که در اطرافش بود، گرفت و چشم بست.

خودش رو رها کرد تا به درون وان بیفته  و اجازه داد برای مدتی بالا تنه اش زیر آب بمونه و از آنجا به سقف بالای سرش خیره بشه.

از خفگی خبری نبود تنها سنگینی آب کمی از سنگینی افکار  و نگرانی درون  سرش، کم می کرد.

............

یونگ به پسری که با بی رحمی تمام به کیسه بوکس مقابلش ضربه می زد،از گوشه سالن نگاه می کرد. با اخم از هیو پرسید: چند روزه تو این وضعیته؟

هیو نفس یخ زده اش رو بیرون داد و با افسوس جواب داد: یک هفته و با امروز هشتمین روزه که جز ضربه زدن به کیسه کاری انجام نداده!

اخم بین ابرو های یونگ غلیظ تر شد: تهیونگ کجاست؟
هیو دوباره با افسوس جواب داد: خودشو سرگرم نیرو ها و نقشه جدید کرده... الانم کنار ناراس...چند روزی میشه بهوش اومده و تهیونگ شخصا بهش آموزش میده!

نگاه یونگ به هیو دوخته شد و با تعجب پرسید: میخوای بگی این چند روز نیومده دیدنش؟

هیو سرتکان داد: معلومه که اومده... هرشب میاد و از کنج سالن بهش خیره میشه

یونگ دست به سینه شد: فقط خیره میشه؟

هیو خسته خندید و بعد از بین لب های چفت شده اش حرف زد: کار دیگه ای نمیتونه انجام بده... عملا حتی نگاهشم نمیکنه و فقط با حس حضورش ضربه هاش وحشیانه محکم میشن

به سمت دیگه ی سالن اشاره کرد: نمیبینی پدر چندتا کیسه رو در آورده ؟ همشون بخاطر حضور تهیونگ به این روز افتادن...

یونگ با جدیت تمام حرکات پسر رو بررسی کرد. جوری که با خشم به کیسه مشت می زد و نگاهش که بدون هیچ لرزشی زوم کیسه بود.

تنش پر از دانه های عرقی بود که در حالت عادی برای یک خون‌آشام به وجود نمی آمد و رگ های برآمده روی تن نیمه برهنه اش داشتن به وضعیت ترسناکی می رسیدن!

یونگ خیره به جونگ کوک اما غرق در تصاویری که از پسرش به یاد می آورد لب زد: میخواد خودشو خسته کنه...

هیو اینبار اخم کرد و به سمت مرد باتجربه برگشت: منظورت چیه؟ چرا باید این کارو انجام بده؟

آلفا دستی به موهاش کشید و از سالن خارج شد: احتمالا با این کار می خواد سایدش رو عوض کنه

حرصی به سمت سالن اصلی قدم برداشت: تهیونگ چه غلطی کرده دقیقا ؟

هیو سکوت کرد چون اون هم چیزی نمی دونست.

VAMP | Omega Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt