دستهاش رو بیشتر توی پالتوش فرو کرد. دوباره ماشین ها رو با دقت نگاه کرد و سمت جنی برگشت. قبل از این که دخترک استارت موتور رو بزنه پا تند کرد و خودش رو بهش رسوند.
"ببین چانیول چقدر بهت پول داده من ده برابرش رو میده فقط برگردونم."جنی بدون این که سر بلند کنه کلاه کاسکت رو روی سرش گذاشت و گفت:
"چانیول بهم گفته چه غلطی کردی، توی آسوپاس که خیلی وقت توی ماشین میخوابی چی داری که بهم بدی؟"
"دهنت سرویس پارک چانیول عوضی."
جنی سر بلند کرد و به صورت برافروخته جونگین خیره شد."چرا میخوای برگردی وقتی میخوان بکشنت؟"
"چون نمیتونم مادرم رو تنها بزارم."
جنی زیر لب هومی گفت و انگار که اصلا موضوع مهمی نیست زیپ کاپشنش رو بالا تر کشید و پرسید:"اگه نمیای برم، همینجوری نیم ساعت واست وقت هدر دادم."جونگین اول ناباورانه به جنی خیره شد سپس کلافه نگاهی به اطراف انداخت.
نفسش رو عصبانی رها کرد و با کف دست پشت گردنش رو مالید.
اگه تا صبح هم اینجا میایستاد هیچکس سوارش نمیکرد.
اما جونگین دوست نداشت انقدر واضح شکست خوردنش به چشم اون دختر چشمگربهای بیاد پس پا کج کرد و از روی گاردریل پرید.
"یاااا جوابم رو بده کجا میری؟"جونگین اون سمت فلزهای قطور جاده ایستاد و گفت:"میرم شاش کنم و برگردم اینو که میتونی صبر کنی؟!"
"توی عو..."
جنی از عصبانیت لبش رو گاز گرفت و مشتش رو نشون پسر داد.
جونگین از شیب کوتاه کنار جاده پایین رفت . مسیرش رو ادامه داد تا به درختی خشک شده رسید.
تو این فصل، زمستون تمام برگهای لطیف درخت ها رو میدزدید و چقدر که جونگین از زمستون متنفر بود.♡
چانیول وقتی جونگین رو به جنی سپرد به سرکار خودش برگشت . پرونده جدید بهش سپرده بودن و این یعنی حالا حالا دیگه نمیتونست برگرده.
باز هم ییشینگ و بکهیون تنها شدن اما این بار کم تر سگ و گربه بازی درمیآوردن.جیسو روی تختش لم داده بود. با گوشیش بازی میکرد و از در نیم باز اتاقش حواسش به اون دو پسر هم بود.
هودی نیلی رنگی به تن کرده بود و پاپوش های سفیدش باعث میشد پاهاش گرم تر بشن."چند روز بیشتر از مرخصی بیمارستانت نمونده و ما هیچ کاری نکردیم. از اون ور رئیس زندان و اداره پلیس مدام دارن به من فشار میارن."
"میبینی که دارم همهی تلاشم رو میکنم."
"ولی همش به کاهدون میزنی."
"دوباره شروع نکن لطفا."بکهیون کلافه روش رو از ییشینگ گرفت و کمر به کاناپه چسبوند. سوزش زخمش کم تر شده بود و دیگه التهاب نداشت اما هنوز هم گاهی درد میگرفت، مخصوصا توی خواب.
لبش رو از داخل گاز گرفت و توی افکارش غرق شد. انقدر این مدت رابطهی خودش و یانگسو رو شخم زده بود که دیگه داشت حالش بهم میخورد.
YOU ARE READING
Bitch Boy
Fanfictionبکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت میبرد، آدم های موردعلاقهاش یا به قول معروف هم عقیده اش رو دور خودش جمع کرده بود. با مدرک تقلبی پزشکی زندگیش رو میچرخوند، نیازی به یادگیری پزشکی نداشت چون فقط م...
Part 28
Start from the beginning