پارت پانزدهم

1.5K 214 179
                                    

گائون دست‌به‌سینه به قاب پنجره تکیه داد و نظاره‌گر بیرون رفتن ماشین یوهان از در حیاط شد‌. می‌تونست خونه بمونه و از دور به مکالمه اون دو نفر گوش بده، اما برای رسیدن به امروز خیلی صبر کرده بود و دلش به این کار راضی نمی‌شد. پس وقتی که ده دقیقه از رفتن یوهان گذشت، خودش هم سرتاپا لباس مشکی پوشید و دنبالش راه افتاد.

منشی یوهان با دیدن گائون، از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد:
«روز به‌خیر دادستان کیم. می‌تونم کمکتون کنم؟»

«بزرگ‌ترین کمکی که می‌تونی بکنی اینه که از جلوی راهم بری کنار و بذاری به فضولی کردنم برسم.»
قطعا اگه اون منشی می‌تونست صدای افکار گائون رو بشنوه، باور نمی‌کرد که همچین جملاتی توی سرش داره می‌چرخه. مخصوصا که اون پسر همچین لبخند زیبایی به لب داشت و خیلی محترمانه خودش هم کمی سرش رو خم کرد:
«امروز یه قرار ملاقات با قاضی کانگ داشتم.»

اخم ظریفی میون ابروهای منشی نشست و به برگه‌ای که کنارش روی میز بود، نگاهی کرد:
«امروز...؟ ولی در این مورد به من اطلاعی داده نشده و اینکه همین چند دقیقه پیش پدرتون اومدن اینجا و الان داخل هستن.»

دقیقا به‌خاطر حضور اون کفتار پیر بود که گائون انقدر اشتیاق داشت تا پا به داخل اون اتاق بذاره... یا به بیانی ساده‌تر، پشت در اون اتاق فالگوش بایسته.
هدف اصلیش چیزی نبود که بتونه بلند به زبون بیاره، پس فقط لبخندش رو عریض‌تر کرد و دست‌هاش رو درون جیب شلوارش فرو برد:
«اوه واقعا؟ احتمالا با اومدن پدرم حواس قاضی کانگ پرت شده و در مورد ملاقات امروزمون چیزی نگفته.»

منشی دستش رو به سمت تلفن برد و گفت:
«بذارید باهاشون تماس بگیرم و اطلاع بدم که اینجا هســ_...»

گائون میون حرف پسر پرید و سریع درخواستش رو رد کرد:
«نه!»

با عکس‌العمل شتاب‌زده و هیجانی گائون، دست منشی روی تلفن خشک شد و متعجب بهش نگاه کرد.
اگه اون پسر در مورد اومدن گائون به یوهان اطلاع می‌داد و گائون به جمع دو نفره اون‌ها اضافه می‌شد، قطعا خیلی از حرف‌ها به‌خاطر حضورش زده نمی‌شد. همین‌طور دیگه نمی‌تونست درست وسط لحظه حساس، یه ورود باشکوه داشته باشه تا پدرش رو غافلگیر کنه.
گائون حالت چهره‌ش رو اصلاح کرد و دوباره لبخند روی لبش نشوند:
«نمی‌خوام مزاحمشون بشم. منتظر می‌مونم تا مکالمه‌شون تموم بشه.»

منشی دستش رو از تلفن کشید و سری به معنی  تفهیم تکون داد.
گائون به طرف صندلی‌های زمردی رنگی که مقابل نمای شیشه‌ای چیده شده بود، رفت و نشست. حدس می‌زد که منشی یوهان دردسرساز بشه و برای ورودش سنگ‌اندازی کنه، پس راه‌حل دومی هم آماده کرده بود. قبل از اینکه یوهان از خونه خارج بشه، گائون به‌عنوان کادوی تولد یه ساعت مچی بهش هدیه داد.
البته اون ساعت نقره‌ای رنگ یه ساعت عادی نبود و به سفارش گائون، داخلش شنود کار گذاشته بودن. گائون از اون دسته آدم‌های شکاک که بخواد مچ همسرش رو موقع خیانت بگیره نبود، ولی حس می‌کرد که یه روزی همچین چیزی قراره به کارش بیاد. هر چند فکرش رو هم نمی‌کرد بخواد به این زودی از قابلیت ساعت استفاده کنه و زاغ سیاه یوهان رو چوب بزنه.

گرداب گناهWhere stories live. Discover now