یون سوجین، به نگاه سوالی یوهان لبخند دستپاچهای زد و بعد سرش رو به بازوی شوهرش تکیه داد تا صورتش رو موقع دروغ گفتن، از نگاه موشکافانه اون مرد پنهون کنه:
«هاهاها! احتمالا منو با شخص دیگهای اشتباه گرفتین...»«من چشمای تیزی دارم خانم یون، ولی شاید حق با شما باشه و من اشتباه کنم.»
زن به آرومی نفس حبس شدهش رو بیرون فرستاد و عضلات بدنش از حالت انقباض دراومد. با توجه به اخلاق گائون، فکر نمیکرد به این راحتیها از بحث کردن دست بکشه و عقبنشینی کنه. احتمالا اون پسر هنوز به قدری بیپروا نشده بود که همهچیز رو لو بده و این موضوع مقداری خیالش رو راحت میکرد.
آرامش لحظهای که درون قلب اون زن جا خوش کرده بود، دوباره توسط گائون از بین رفت و به ذرات ریز تبدیل شد:
«تا جایی که یادمه شما_ آه نه، اصلاح میکنم! اون خانمی که دیدم، یه دامن سبز یشمی تا زیر زانوهاش پوشیده بود با یه شومیز سفید رنگ. نکتهی جالب لباسش، رنگ مختلف دکمههای شومیزش بود. یکی سبز و یکی نارنجی... اوه یه انگشتر با سنگ زمردم توی انگشتش داشت.»گائون با سرمستی هر لحظه جزئیات بیشتری رو اضافه میکرد، چون میدونست یوهان توجه زیادی به همین جزئیات کوچیک میکنه. شاید خیلی از مردها لباس همسرشون رو از یاد میبردن، جوری که انگار هیچوقت همچین لباسی وجود نداشته؛ اما یوهان و افرادی مثل اون از این قاعده مستثنی بودن. اونها ریزترین جزئیات رو به خاطر میسپردن، چه بسا که یوهان قاضی هم بود و دقیق شدن روی چیزهای کوچیک براش تبدیل به عادت و بخش جدانشدنی از زندگیش شده بود.
این قضیه رو سوجین هم به خوبی میدونست و به همین علت، ناخواسته حلقهی دستش به دور بازوی یوهان تنگتر شد. اضطراب توی چهره و حرکات اون زن، گائون رو به اوج لذت رسوند.
البته این لذت خیلی نتونست ادامه پیدا کنه چون نور سالن کاهش پیدا کرد و با آهنگ جدیدی که جایگزین آهنگ قبلی شد، زوجها به جایگاه رقص دعوت شدن.
سوجین بازوی یوهان رو به اون سمت کشید و لحنش رو پر از عشوه و ناز کرد:
«عزیزم بریم برقصیم؟ دلم برای رقص دو نفره تنگ شده.»یوهان که با اخم کوچیکی داشت حرفهای اون دو نفر رو پردازش میکرد، با کشیده شدن بازوش و درخواست همسرش، سری تکون داده و باهاش همراه شد.
وقتی که از کنار گائون گذشتن، یوهان به وضوح حسادت و حسرت رو توی چشمهای پسر میدید. هر چند که هیچوقت در برابر اون پسر سرکش، گاردش رو پایین نیاورده بود؛ اما به اصرارهای مداوم و اعترافهای گاهوبیگاهش عادت کرده بود...
دستهاش رو دو طرف کمر سوجین گذاشت و در مقابل، اون زن هم دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. زوجهای زیادی اطرافشون رو گرفته بودن و با ریتم ملایم آهنگ میرقصیدن. یوهان سرش رو پایین برد و کنار گوش همسرش با لحن بیتفاوتی گفت:
«چه آتویی دست اون پسربچه دادی که انقد راحت تو رو توی مشتش گرفت و مسخرهت کرد؟»
YOU ARE READING
گرداب گناه
Fanfictionمن درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع میدونست... باید به خودم و قلبم میفهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق بورزه. اما اون گرداب که بوی تو رو میداد، من رو داخل تاریکی خودش کشید و تبدیلم کرد به شیطانی که وجود...